آخر سر عصبانی شدم و سرش داد زدم: شما روانیها چه مرگتان است؟!
انترن داخل اتاق که حسابی جا خورده بود آرام آرام رفت بیرون و رییس آسایشگاه را خبر کرد. محمد که حتیٰ نگاهم هم نکرد. صدایم که آرام شد باز از دومین حرکت مذبوحانهی امروزم هم شرمسار شدم. رییس از همان بیرون اتاق از من درخواست کرد از اتاق بیایم بیرون. مشخص بود انترن ریپورت حرکت بزدلانه مرا به رییس داده است. رفتم بیرون. از من خواست امروز کار را تمام کنم و به خانه برگردم. گفتم آخه.
گفت ببینید آقای میرحسینی عزیز! ما همه اینجاییم تا به این عزیزان کمک کنیم نه اینکه انقدر زود جا بزنیم. جوابی نداشتم. یعنی هر جوابی هم میدادم رییس متوجه شرایط بد من در آن لحظه نمیشد و برایش قابل پذیرش نبود.
یاد جمله آخر کولیوند افتادم که گفته بود ″۳۵ ساله بودم که فهمیدم در توضیح دادن به اطرافیانم ناتوان هستم.″!
دقیقاً من هم الآن نمیتوانستم به رییس توضیح دهم که در این سه مصاحبه چه جملاتی از این عزیزانِ به اصطلاح بیمار شنیدم که اینچنین باعث شده گیج و ملول شوم. پس چارهای نبود. گفتم بله حتماً و رفتم. اگرچه امروز با اتوبوس آمده بودم اما موقع برگشت آنقدر خسته و کوفته بودم که یک تاکسی اینترنتی گرفتم و به خانه برگشتم. طبق معمول در تاکسی، هندزفری در گوش، مشغول گوش دادن آهنگهای رپ مورد علاقهام بودم که لجام افکارم از دستم در رفت و شروع کردم به خیالبافیهای پیدرپی و بیمورد و بعضاً مزخرف. بازگو کردن آن افکار نه تنها برایم شرمآور است، بلکه چیزی به دانستههای شما هم اضافه نمیکند و جذابیت خاصی هم ندارد که دلتان بخواهد بشنوید یا بدانیدشان. لذا به ادامه بپردازیم.
نکته جالبی که وجود داشت این بود که امروز، روز آخری بود که من به آن آسایشگاه میرفتم در صورتیکه هنوز سه تا از بیمارانم باقی مانده بودند. بنابراین تصمیم گرفتم مسیرم را تغییر دهم و رفتم دانشگاه. از آقای جیرانی، مسئول آموزش دانشکده پرسیدم که استاد رفیعی کِی تشریف میآورند که گفت امروز نمیآیند. منم که عطش داشتم بدانم سه بیمار آخرم چه کسانی هستند دوباره پرسیدم.
+ استاد جباری چطور؟
- ایشان هم کلاس ندارند.
+ استاد خواجویی که دیگر میآیند؟
- بله هستند. دو ساعت دیگر کلاسشان تمام میشود.
گفتم خب پس منتظرشان میمانم. در لابی دانشکده روی صندلیهای سفت پلاستیکی خوابم برد. یکهو حس کردم کسی شانهام را تکان میدهد. چشمانم نیمهباز شد که صورت تار و مبهوت استاد خواجویی را دیدم. تا ایشان را دیدم سرم را محکم تکان دادم تا خواب از سرم بپرد و شروع کردم به پرسش.
گفتم استاد این دیگر چجور آسایشگاهی بود مرا فرستادید؟ با لبخندی که بیانگر آگاهی کامل وی از شرایط آن آسایشگاه و بیماران بستری در آن بود، گفت: مگر چه شده؟ گفتم حقیقتاً به همه چیز شبیه بود جز آسایشگاه اعصاب و روان! لبخندش را جمع کرد و سه پرونده جدید به من داد. گفت از فردا روی این پروندهها کار کن و با این بیماران مصاحبه بگیر. پرسشنامه جدید را هم بهم داد. گفتم چشم و برگشتم خانه. به خانه که رسیدم، طبق عادت پروندهها را باز کردم تا مروری بر آنها داشته باشم که به نکته جالب و قابل تأملی برخوردم. چیزی که با عقل جور درنمیآمد .
داستان شماره ۱ - «پاییز»
داستان شماره ۹ - «رفاقت»
داستان شماره ۸ - «ماشین دودی»
داستان شماره ۷ - «قول مردانه»
داستان شماره ۶ - «درمانگر»
داستان شماره ۵ - «کارْ خانه»
داستان شماره ۴ - «مدرسه»
هم , ,استاد ,رییس ,گفتم ,بیرون , ,به خانه ,بودم که ,شروع کردم ,کردم به
درباره این سایت