همانطور که در کتاب خود استاد پروفسور میرحسینی به نام بهلول در قرن چهارده» خواندید، ایشان جز مصاحبهها و ذکر نتیجهی آنها در رسالهی دکترایشان، چیز خاص دیگری از زندگینامه پر رمز و راز خودشان بازگو نکردند فلذا اینجانب، جواد صابونچی، ناگزیر شدم برای نوشتن کتابی پیرامون زندگی پروفسور میرحسینی، کوچه به کوچه در پی دوستان و آشنایان ایشان بگردم بلکه بتوانم چند خطی از گذشتهی پروفسور بنویسم.
من نام شاکی» را برای کتابم انتخاب میکنم. در صفحات بعد خواهید دانست چرا.
امروز که شروع به جمعآوری اطلاعات برای کتابت کتابم میکنم، روز یکشنبه، ۱۷ مهرماه ۱۴۴۱ هجری شمسی مصادف با ۳ جمادی الثانی ۱۴۸۵ هجری قمری و ۸ اکتبر ۲۰۶۲ میلادی مقارن با شهادت حضرت فاطمةاهرا(سلاماللهعلیها) میباشد. یعنی دقیقاً ۱۳ سال و ۵ ماه و ۴ روز از سالمرگ پروفسور میگذرد.
امروز از اولین هم دانشگاهی پروفسور، یعنی جناب آقای شاپور فرهی وقت گرفتم برای مصاحبه و گپوگفت. الان که ساعت ۱۱ صبح است و وعده ما ساعت ۴ عصر. پس وقت کافی دارم تا کمی هم اینترنت را بالا و پایین کنم. وارد پنل متاورس خودم شدم و داشتم پیشرفت شهرک سازی در مریخ توسط کویت را مرور میکردم و با آقای رضایی درباره خرید یک آپارتمان در سانفرانسیسکو چک و چانه میزدم که به خودم آمدم دیدم ساعت شده ۳:۱۵. پس سریع کاسه کوزه ام را جمع کردم. از طریق TON MOBILE با آقای فرهی تماس گرفتم و گفتوگویمان آغاز شد. سرویس eSIM گوشی مستقیماً مکالمه را ضبط کرده و به حالت نوشتاری درمیآورد. آنچه در نوت گوشی نگاشته شده است به شرح زیر است؛
الو! سلام جناب فرهی. صابونچی هستم یکی از دنبالکنندگان پروفسور میرحسینی که وعده مکالمه داشتیم.
از آن طرف خط پاسخ داد: بله بفرمایید.
گفتم: حالا که ایران فهمیده چه گوهر ارزشمندی در عرصه اعصاب و روان را در خود میپرورانیده، میخواهم درباره زندگی شخصی پروفسور بنویسم. اگر ممکن است بعنوان یکی از صمیمیترین دوستان پروفسور به بنده کمک کنید.
گفت: چه کمکی از دستم برمیآید؟
مجدداً گفتم: از دوران کودکی ایشان چیزی میدانید؟
گفت: من هم دانشگاهی اش بودم نه هم بازی دوران کودکیاش!
گفتم خب از همان دوران تحصیل و دانشگاه برایم بگویید.
گفت: مهرماه سال ۱۳۷۳، ترم سوم دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شیراز، بیمارستان اعصاب و روان استاد محرّری بودیم که یک روز گفت من برای رسالهی دکترایم باید دنبال بیماران واقعی اعصاب و روان بگردم. منظورش بیماران بستری در تیمارستان بود. گفتم سید عجله داری ها. کو تا رساله. فعلاً بیا کمک کن این درسها را پاس کنیم. گفت نه. چشم بهم بزنی نوبت رساله است. از همان موقع شروع کرد به گرفتن دیتا.
دوره رزیدنتی را باهم پشت سر گذاشتیم. خیلی نمرات قابل قبولی نداشت ولی درس را کامل میفهمید. یعنی متوجه چم و خم کار میشد اما یا نمیتوانست روی کاغذ بیاورد یا وقت کم میآورد. نمیدانم. ولی نمرات جالبی نمیگرفت اما همیشه در مواجهه با بیمار با همان نگاه اول میفهمید منشأ درد کجاست! او بر خلاف ما از همان ترمهای ابتدایی رفت وردست اساتید و متخصصان روانپزشکی ایستاد و با بیماران واقعی برخورد داشت. شاید هم همین نکته باعث میشد علیرغم نمرات نه چندان جالبش، در تشخیص بیماریها و تجویز داروها در جای خودش کمنظیر باشد!
آقای فرهی ادامه داد: عقیل سالهای دانشگاه را کم حاشیه و بی حاشیه طی کرد و تا جایی که من خاطرم هست اتفاق خاص قابل بازگو کردنی نداشت که بخواهم برایت بگویم جز همانهایی که گفتم. اگر باز هم سوالی هست بنده در خدمتم.
پرسیدم: در روز وفاتشان در دفتر کارشان یک یادداشتی گذاشته بودند و گویی از بانویی یاد میکردند؛ در دوران دانشگاه از کسی خوششان میآمد؟
گفت: خب در خوابگاه گاه و بی گاه درباره دخترهای دانشگاه بحث میشد اما اینکه از کسی به طور جدی خوشش بیاید یا نه فکر نمیکنم! یعنی حداقل به من که چیزی نگفته بود. اگر بخواهی، بیشتر دربارهاش از بچههای قدیمی میپرسم و بهت اطلاع میدهم؟
گفتم: نه ممنون. وقتی به شما چیزی نگفته حتماً چیزی هم نبوده دیگر.»
مابقی مکالمه هم ارزش نوشتن نداشت. مصاحبهمان تمام شد و من هم رفتم سراغ نفر بعدی.
درباره این سایت