با صدای آژیر تیمارستان از خواب پریدم و دیدم ساعتم دارد زنگ میزند! حین بررسی پروندهها خوابم برده بود و آنقدر ذهنم درگیر دیدار امروزم با علی شده بود باعث شد خواب سناریوی احمقانهای که مدام در ذهن مشوشم مرورش میکردم را ببینم. خدا را شکر که خواب بود.
ساعت ۱۵ عصر روز سهشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ است و من در سالن انتظار تیمارستان منتظر آمدن علی هستم. بلندگو نامش را صدا کرد. آمد. اما نه با آن چهرهٔ در خواب. قدی خمیده. صورتی پر چروک. موهای سفید. چشمانی پف کرده با رگههای خونی. بغض هجده سالهام را قورت دادم و مصاحبه را شروع کردم.
بعد از سوال پنجم ناخودآگاه از گذشتهی او پرسیدم. سوالی که نه خودم آمادگی شنیدن جواب آن را داشتم و نه در پرسشنامه دانشگاه آمده بود. به یکباره و در کسری از ثانیه از عمق دل به نوک زبان آمد و سپس جاری شد. اما علی که از ادامهی مصاحبه خسته شده بود بجای پاسخ دادن اجازه گرفت تا به دستشویی برود. دستشویی رفتنش انقدر طول کشید تا جایی که از شدت نگرانی از مدیر آسایشگاه جویای علی شدم که گفت هر بار پس از دستشویی عادت دارد دو نخ سیگار بکشد.
خیالم راحت شد. بعد از حدود هفده دقیقه بازگشت. به شوخی به او گفتم دل درد داشتی؟! کمی هم خنده چاشنی شوخی کردم که ریاکشن او را ببینم اما بجای خندیدن، ابروهایش را در هم گره زد. به ناگاه یاد رؤیای دیشب افتادم و ترسیدم. خیلی نامحسوس خودم را عقب کشیدم و تمام حواسم به تمام حرکات ناگهانیاش بود. اما بر خلاف تصور من بعد از چند ثانیه با همان اخم روی صورتش خندید. قیافهاش بشدت ترسناکتر از چهرهاش در خواب شد. سریع خودم را جمعوجور کردم و سوال آخر را از وی پرسیدم.
سوال آخر همانند سوال آخر آقای کولیوند مربوط میشد به چگونگی آمدن علی به اینجا. سوالی که خودم هم برای شنیدن پاسخش لحظه شماری میکردم! به محض شنیدن سوال بلند شد که اتاق را ترک کند اما این بار برخلاف آنچه در خواب گفته بودم، به شکلی تحکمی به او گفتم که روی صندلیاش بماند. دوباره برای لحظاتی در چشمانم خیره شد و در پاسخ به این سوال جملهای گفت که به هیچ عنوان از فردی که دچار بیماری روانگسیختگی است قابل بیان نیست. چون بیماری او یکی از سختترین و بدترین انواع بیماری روانی در جهان است و بیان چنین جملهای که نشانهی حافظهی قوی و باورنکردنی است، از علی دارای شیزوفرنی تقریباً غیرممکن است.
با اینکه از او خواسته بودم که بنشیند، اما مجدداً از روی صندلیاش برخواست و این بار به رفتنش ادامه داد و در حین ترک اتاق گفت .
داستان شماره ۱ - «پاییز»
داستان شماره ۹ - «رفاقت»
داستان شماره ۸ - «ماشین دودی»
داستان شماره ۷ - «قول مردانه»
داستان شماره ۶ - «درمانگر»
داستان شماره ۵ - «کارْ خانه»
داستان شماره ۴ - «مدرسه»
,علی ,خواب ,سوال ,دستشویی ,آخر , ,در خواب ,و در ,سوال آخر ,روی صندلیاش
درباره این سایت