فردای آن روز یعنی ۱۸ مهرماه ۱۴۴۱ رفتم تیمارستانی که پروفسور در آن کار میکرد. در آنجا بود که فهمیدم یکی از مهمترین کسانی که میتواند کمک شایانی به نوشتن کتابم بکند را میشناسند اما نشانیای از او به من نمیدهند! با کلی خواهش و التماس و تو بمیری و من بمیرم بالأخره بعد از حدود سه ساعت و نیم کلنجار رفتن و موی دماغ شدن، توانستم ساعت ۱۰:۴۰ شب، آدرس مطب دکتر وارتوش آوانسیان، از همکاران و هممحلیهای قدیمی پروفسور که تقریباً نود درصد عمر پروفسور را با وی بود، را از متصدی ترخیص بیماران تیمارستان بگیرم. این همان ورق آسی است که میخواستم. دکتر وارتوش آوانسیان.
برگشتم خانه و فردا صبح علیالطّلوع ساعت ۷ جلوی درب مطب دکتر آوانسیان بودم. تا ۸:۳۰ نشستم. خبری نشد.
از سوپری سر کوچه مطب پرسیدم: این مطب کی باز میکنه؟!
گفت: دوروبر ده اینطورا!
فس شدم! سه ساعت زود آمده بودم. ول میچرخیدم که دیدم یک کوچه بالاتر از کوچه مطب، یک طباخی قدیمی شاید متعلق به سالهای دورتر مثل ۱۴۱۲-۱۴۱۰ بود. یک دست کامل کله پاچه سفارش دادم و با خیال راحت و فراق بال منتظر شدم تا این یک ساعت و نیم هم بگذرد و دکتر آوانسیان بیاید. کله پاچه را خوردم و ساعت شده بود ۱۰:۱۵. برگشتم و دیدم مطب باز شده. رفتم طبقه سوم و وارد شدم. از منشی خواستم برایم وقت ملاقات بگیرد. بر خلاف منشیهای دیگر بدون چانهزنی و مخالفت، اوکی داد. رفت داخل اما چون وقت ملاقات چند ساعته برای مصاحبه مفصل میخواستم برای سه ماه بعد برایم وقت گرفت. منم برگشتم خانه و سه ماه بعد در روز موعود رفتم مطب.
سهشنبه، ۲۷ دیماه ۱۴۴۱ ه.خ، ساعت ۱۷:۴۵. این ملاقات احتمالاً سرنوشتساز بود و خیلی طولانی میشد؛ برای همین باید حتماً حضوراً میرفتم خدمت دکتر. همه وسایلم را جمع کردم و عینک طبی دومم که مخصوص فیلمبرداری هم است را با خودم بردم. ساعت حدوداً ۱۸:۳۰ شده و من همچنان منتظر دعوت شدن به داخل مطب هستم. اِ ! صدایم کردند.
وارد اتاق دکتر آوانسیان شدم. راستش را بخواهید کمی جا خوردم. فکر میکردم ایشان مرد هستند. اما یک خانم سالخورده ولی سانتی مانتال جلویم ایستاده بود. همینجور که از پنجرهی اتاقش بیرون را نظاره میکرد پرسید گشت ارشاد به تیپ و سر و وضعت گیر نداد تا اینجا؟ ریشخندی زدم و گفتم گشت ارشاد آن مفهوم و موضوعیت گذشته خودش را از دست داده. آپدیت شدهاند. فهمیدهاند تقابل فرهنگ تنها با فرهنگ امکانپذیر است نه با زور. نیشخندی زد و گفت پیر شدیم تا این چیزهای ابتدایی را بهشان بیاموزیم. باز خدا را شکر شما از یک تقابل جلو افتادید. گفت چرا ایستادهاید؟ بفرمایید بنشینید. نشستم. با ظرف بیسکویت و پاستیل روی میزش ازم پذیرایی کرد و پرسید چه شده که به دنبال گذشتهی فرامرز میگردی؟ پرسیدم فرامرز دیگر کیست؟ گفت همان پروفسور عقیل میرحسینی شما. در پاسخ گفتم آهان بله بنده از طرفداران ایشان هستم و دوست داشتم کتابی درباره زندگی ایشان بنویسم. گفت خوش به حال فرامرز که مریدانی این چنین دارد. دقایقی به همین تعارفات گذشت. از ایشان خواستم مصاحبه را شروع کنیم. گفت به شرطی که تا زنده است این مصاحبه جایی پخش نشود! علت را جویا شدم. گفت میخواهم صحبتی را مطرح کنم که همزمان کتاب زندگی هر دویمان را بنویسی. فکر کردم چه فرصت طلاییای است. اینجوری با یک تیر دو نشان زدهام.
بالأخره ساعت ۱۹ مصاحبه شروع شد. عینکم را روشن کردم. هر جا که در زاویهی دید من بود در واقع لنز دوربین هم بود.
: گفتم: اگه ممکنه از دوران کودکی پروفسور برامون بگید.
گفت: من دو سال از فرامرز بزرگترم. اگه الآن بود ۸۷ سالش بود. پس طبیعتاً منم ۸۹ سالمه. وقتی سه سالش بود اومدن محلهی ما. روستای وردیج. میشناسی؟
گفتم: نه. کجاست؟
خندید و گفت: ولش کن.
ادامه داد: حاج هوشنگ (پدر پروفسور) - با قهقهه پرسید آخه هوشنگم مگه حاجی میشه؟ - ارتشی قبل انقلاب بود. یه مرد با دیسیپلین و اخمو و منظم. انسیه خانوم (مادر پروفسور) دو ماهه حامله بود و فرامرزم که گفتم سه ساله بود.
بزرگ و بزرگتر شدیم تا رسیدیم به سن مدرسه. من کلاس سوم بودم و اون کلاس اول. تو همون روستا مدرسه میرفتیم. اوایل انقلاب بود و هنوز مدرسمون مختلط بود. فرامزر بچهی باهوشی بود اما نمرات خوبی نمیگرفت. از کلاس چاهارم به درس علوم خیلی علاقهمندی نشون داد. من اما عاشق دینی بودم. اولین تفاوتمون اینجا نمود کرد.
آهان راستی تا یادم نرفته اینم بگم که انسیه خانوم با هوشنگ خان خیلی میونه خوبی نداشتن. مدام صدای جنگ و دعوا و فوش و فوشکاریشون تو کوچه میپیچید. فرامرزم بخاطر صحنههایی که تو خونه میدید از بچگی عصبی و عقیدهای بار اومد. این خودشو وقتی نشون داد که .
درباره این سایت