تمام خبری که من و خانوادش از فرامرز تو اون یکسال داشتیم محدود بود به همون یدونه نامهای که واسه من و خانوادش فرستاده بود. نامهی من یه نامهی کاملاً احساسی و عاطفی و نامهی خانوادش طبیعتاً یه نامهی کاملاً خانوادگی بود. اون نامه باعث شد بیشتر از قبل دلتنگش بشم. بعد از یکسالونیم نامهی دومش به دستم رسید. از زندگیش تو آمریکا نوشته بود. نوشته بود بعد از جواب رد نگین خیلی تحمل شرایط دور از خانواده براش سخت شده بود. میگفت الان که این نامه رو مینویسم با یه دختر لبنانی دوست شدم که هم خیلی خانوادهداره هم خیلی مقید به اصول دینی. دل تو دلم نبود. میخواستم همون موقع باهاش ارتباط بگیرم و بپرسم نکنه ازدواج کرده باشه! اما نه تلفن درست و حسابیای داشتیم که بشه با خارج راحت ارتباط گرفت و نه اینترنت پدر مادر داری! مثل الآن نبود که اراده کنی با اونور دنیا ارتباط بگیری و از دوستات خبردار شی. نامه رو ادامه دادم. پایینتر نوشته بود قصد داره یجوری یا خانوادشو ببره اونجا واسه خواستگاری یا دختره رو بیاره ایران. من بدبخت کلافه شده بودم از این همه زوری که میزدم و هربار بیشتر از مقصدم دور میشدم.
هر چی بیشتر میگذشت ارتباطگیریمون راحتتر میشد. یعنی رفتهرفته تونستم با تلفن کارتی با هزار بدبختی باهاش تماس بگیرم و بعد سه-چاهار دیقه معطلی به اندازه یکی-دو دیقه باهاش حرف بزنم. چون اعتبار کارتا زود تموم میشد. دو-سه سال بعد کمکم اینترنت کمک کرد و فک کنم سال ۸۵ یا ۸۶ بود که تونستم با یاهومسنجر، راحت باهاش چت کنم. البته با اینترنت دایالآپ. اونم که به سن تو نمیخوره. (میخندد) اونجا بود که بهم گفت ۲ ساله که با ′حَسِیبا′ ازدواج کرده. انگار آب یخ ریخته بودن روم. عرق سرد کرده بودم. دستا و پاهام یخ کرده بودن. گریم بند نمیومد. با همون تاری دید ناشی از گریهی زیاد براش نوشتم به سلامتی عزیزدلم. به پای هم پیر بشید انشاالله» (یک لبخند تلخ گوشه لبش دارد)! کل چتمون درباره حسیبا صحبت کرد. مدام از خوبیا و نکات مثبتش میگفت. از معصومیت چهره و عشق و علاقش به خودش. منم که دیگه گریم به هقهق رسیده بود آفلاین شدم و تا چند ماه هیچ سراغی ازش نگرفتم. ایمیلاش برام میومد که نگرانم شده و ازم میخواست براش پیام بذارم. اما دیگه نمیتونستم با یه مرد زندار حرف بزنم!
از اون به بعد خودمو بیشتر سرگرم درس و دانشگاه و رساله کردم. خب جوون بودم و جویای نام (میخندد). کلّم بوی قرمه سبزی میداد. گفتنش باعث شرمندگیه ولی از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون یکی دو باری فکر خودکشی به سرم زد اما دوستم ′حنانه′ بهم خیلی کمک میکرد تا این قضایا رو فراموش کنم. شاید لازم باشه تو کتابت از طرف من از حنانه هم تشکر کنی (لبخند میزند). اما خب خیلی زشت بود واسه یه دانشجوی روانپزشکی که نتونه اعصاب و روان خودشو کنترل کنه. از اساتیدم هم کمک گرفتم. مدتی هم تحت مداوا بودم تا بتونم این داستانو فراموش کنم. اما تا به خودم بیام و دوباره سرزنده شم شده بود تیرماه سال ۱۳۸۸ و مصادف شد با برگشتن فرامرز!
فرامرز اومد ایران و بعد دیدنش یاد آخرین چتی که باهم داشتیم افتادم. دوباره حالم بد شد. ولی یه روز تو دانشگاه بدون اینکه خودمو ببازم و پررو، رفتم پیشش و انگارنهانگار که بهم چی گذشته بوده و شروع کردم از زندگیش پرسیدن. از زنش و حال و هوای این اواخرش تو آمریکا. چیزی گفت که خیلی جا خوردم. گفت این اواخر بخاطر بعضی مسائل فرهنگی با حسیبا به مشکل خوردن و سه ماه پیش از هم جدا شدن. نمیدونستم راست میگه یا دروغ! چون برگشتنش به ایران و ازدواج نکردن نگین هم بیتأثیر نبود تو حرفاش! بهرحال سپردم به دست زمان. فقط اونه که میتونه همه چیزو مشخص کنه. بعد ازم خواست تصویرش و رو کاغذ بکشم. وقتی یه تصویر حدودی ازش کشیدم، جملهی جالبی بهم گفت. گفت: ″حالا تو هم درد کشیدی″! میدونستم پشت این جمله چه دل سوختهای قرار داره.
فرامرز سه سالی ایران موندگار شد اما یه اتفاق غیرمنتظرهی دیگه دوباره مسیر زندگیشو تغییر داد!
درباره این سایت