پایان فصل اول
صحبتشان را قطع کردم و پرسیدم: پس راسته که ایشون خودکشی کردن؟
گفت: آره متأسفانه فشار عصبی فوت نگین بقدری براش غیرقابل تحمل بود که کارش به چند ساعتم نرسید. نتونست تاب بیاره و خودشو خلاص کرد.
در ادامه گفت: خیلی برام عجیبه! کسی که انقد ذهن فعال و بازی داره که بتونه توو یکی از رشتههای سخت پزشکی جزو معدود نفرات برتر باشه و چنین موفقیتهای بزرگی توو زندگیش بدست بیاره، چطور میشه که توو بزنگاههای زندگیش اینجوری احساسی تصمیمگیری کنه؟! همیشه به یکی از چیزاییش که حسودیم میشد همین عقل و فراستش بود. اما اگه دقت کرده باشی توو هیچکدوم از تصمیمهای مهم زندگیش عاقلانه تصمیم نگرفت! مثلاً سر انتخاب مطب یا آسایشگاه دولتی، دومی رو انتخاب کرد. یا اونجوری که میگفت دلیل جداییش از حسیبا بخاطر مسائل کوچیک فرهنگی بود که به راحتی میشد با حرف حلشون کرد. یا حتی بابت ۹۰٪ خدماتی که توو ایران به مردم ارائه میکرد (یا به ایرانیای بقیه جاهای دنیا مثل آمریکا، آلمان، سنگال، جمهوری چک، سوئد، یونان و. که برای درمان دعوت میشد) هزینهای دریافت نمیکرد و. .
این نشون میده قدرت احساسات حتی توو افراد عاقل هم چقدر میتونه بیشتر از عقل باشه؛ چه برسه به افراد احساسی. همیشه از برتری احساس به عقل میترسیدم و میترسم! خداروشکر من بعد فرامرز به این حد جنون نرسیدم. شاید دلیلش خانوادم بود. فرامرز همیشه احساس تنهایی خاصی داشت ولی من پشتم به شوهرم و دوتا بچههام گرم بود همیشه. نمیدونم. نمیخوام قضاوت کنم. ولی همیشه از احساست بترس جَوون!
از خانم دکتر وارتوش آوانسیان پرسیدم: فکر میکنید چیز دیگهای مونده باشه که لازم باشه ما بدونیم؟
گفت: فک نمیکنم. هر اون چیزی که گفتنی بود و گفتم. اما اینم اضافه کنم که بعد فوت فرامرز خیلی از مریضاش توو ایران دوباره افسردگیشون برگشت! چون هم حامی مالی هزینههای درمانشون و هم به نوعی عضوی از خانوادشونو از دست داده بودن. فرامرز جای خالی خانوادهای که هیچوقت نتونست با من، نگین و حتی حسیبا داشته باشه رو با مردم فقیر حاشیه کشور پر کرده بود. اونا هم این قضیه رو قبول کرده بودن.
چنتاییشون و میشناختم. بعد فرامرز بهشون سر زدم. باورم نمیشد که میگفتن بعد فرامرز حتی رنگ و بوی گوشت و برنج هم دوباره از خونههاشون پریده. هر چی بیشتر توو زندگی این آدم کندوکاو کنی به عجایب بیشتری برمیخوری. بنظرم اون چیزایی که به درد کتابت میخورد از زندگی من و فرامرز فهمیدی. »
عینکم را خاموش کردم و گفتم: از زندگی شما که خیلی دستگیرم نشد ولی درباره پروفسور کامل توضیح دادید. ممنونم. وسایلم را ریختم داخل کولهپشتیام و بعد از خداحافظی از مطب خارج شدم. ساعت شده بود ۰۰:۱۵ دقیقه. خیلی خسته بودم. ماشین را گذاشتم روی حالت اتوپایلوت و تا خانه چرت زدم. باید نوشتهها را جمعآوری و مرتب کنم و با آقای حریرچی (ناشر) برای چاپ کتاب قرار بگذارم.
امروز، چهارشنبه، ۲۸ دیماه ۱۴۴۱، ساعت ۰۴:۳۵ صبح. مطالب به ترتیبی که خواندید درآمد و آماده چاپ شد اما همانطور که به خانم آوانسیان قول دادم قرار شد پس از وفات ایشان منتشر شود.
امروز، پنجشنبه، مورخه ۱۴۴۵٫۰۹٫۱۹ ه.خ، مصادف با ۲۰۶۶٫۱۲٫۰۹ م و ۱۴۸۹٫۰۹٫۲۱ ه.ق، ساعت ۱۱:۵۰ دقیقه صبح است. حدود چهار سال از مصاحبهام با خانم دکتر وارتوش آوانسیان گذشته است. متأسفانه باخبر شدم ایشان امروز در سن ۹۳ سالگی دار فانی را وداع گفتند. حقیقتاً خیلی ناراحت شدم. از هفته آینده میروم دنبال چاپ کتاب.
چهارشنبه، ۱۴۴۵٫۰۹٫۲۵؛ این روز را به خاطر داشته باشید. چون چیزهایی که از امروز به بعد میخوانید خاطرات من هستند!
کتابم منتشر شد. پنج بار چاپ مجدد گرفت. فروشم میلیونی شد. بچههای خانم آوانسیان آمدند سراغم. مدعی شدند دروغهایی را به مادرشان نسبت دادهام. ویدئوهای روز مصاحبه را برایشان پخش کردم و قانع شدند و رفتند. اما برایم چیزی آورده بودند که این بار مثل تخته سنگ بزرگ کف رودخانه، مسیر تمام داستان را تغییر میداد. آنها یک نامهی مهم و شناسنامهای را آوردند که به خواب هم نمیدیدم چنین سندی به دستم برسد.
پایان فصل دوم
اساتید هیأت داوران، مشاور و راهنمای خودش، موقع قرائت صورتجلسه دفاع، قیام کردن و نمره ۲۰ به تز فرامرز دادن و شروع به کف زدن کردن. یعنی نه تنها قبول کرده بودن، بلکه نمره کامل دادن و خیلیم از رساله خوششون اومده بود. فرامرز دوباره اشکش جاری شد اما این دفه نه از روی ناراحتی. از هیأت داوران پذیرایی مفصلی کرد و جلسه بعد ۴۵ دیقه تموم شد - فیلم روز دفاعش و کامل دارم. اگه خواستی بگو بهت بدم بذاری کنار کتابت که هم فروشت بره بالاتر و هم ارزش کتابت بیشتر شه -
من: تشکر کردم و صحبتشان را قطع ننمودم.
ادامه داد: شیش ماه بعد مدرک موقتش اومد. رفت دنبال کارای مجوز مطب تا مدرک اصلیش بیاد. حدوداً یکسالی گذشته بود که گفت مدرک اصلیمم اومده و بعد از گرفتنش رفت که مجوز اصلی مطبشم از نظام پزشکی بگیره. مجوز و گرفت و به خاطر تحقیقات ۹ سالش، مشکل گذروندن طرح توو مناطق محروم رو نداشت ولی در کمال ناباوری با اینکه میتونست مطب بزنه و درآمد قابل توجه خودش و داشته باشه، یهو اعلام کرد که میخواد بره توو یه تیمارستان دولتی کار کنه. خب اونجا یه آسایشگاه دولتی بود و حقوقشم مطابق قانون وزارت کار. ولی اوکی بود فرامرز! اما نمیدونم چرا با درخواستش موافقت نکردن!
خیلی ناراحت و دمغ شد. توو همین مدتی که دنبال تیمارستان دولتی میگشت، از آمریکا براش دعوتنامه همکاری اومد! ازش خواسته بودن برای درمان یسری بیمار اعصاب و روان غیرقابل درمان بره آمریکا. خب فرامرز خاطرات خوب و بد کم نداشت از آمریکا. قبول کرد. حدود ۹ ماه سال آمریکا بود و سه ماه میومد ایران برای درمان رایگان بیمارای کمبضاعت مالی توو جنوب کشور. عموماً سمت سیستان و بلوچستان یا کرمان. فک کنم ۱۸-۱۷ سالی به همین منوال زندگی کرد. سال ۱۴۲۰ بود که توو یکی از همین سفرا به ایران متوجه شد نگین که حالا شوهر و یه پسر بزرگ داشت، توو یکی از تیمارستانای دولتی توو تهران مشغول کاره. ۳-۲ روز وقت گذاشت و رفت اونجا. درخواست همکاری داد.
حالا دیگه نه اون دکتر تازه مجوز گرفتهی دیروز بود، نه قوانین انقدر سفت و سخت بودن که نذارن توو یه تیمارستان دولتی زنونه کار کنه. این بار با درخواستش موافقت کردن. دوباره سرنوشتش گره خورد به نگین. اما همونطور که گفتم نگین سر و همسردار. فرامرز کوچیکترین ابراز علاقهای به نگین نمیکرد چون وقتش و دیگه نداشت. از طرفیم اون پسربچه چن سال قبل نبود و اون شور و انرژی جوونی براش نمونده بود. معمولنم که ۶ ماه ایران بود و ۶ ماه آمریکا. دستمزدی که توو آمریکا میگرفت نه تنها کفاف زندگی ۶ ماهشو توو ایران میداد بلکه انقدری بود که بعضی از مریضایی که میدید واقعاً بضاعت مالی درست و درمونی ندارن رو، هم مجانی ویزیت میکرد و هم هزینههای درمانشون و تا روز آخر درمان میداد (که خب همونطور که میدونی عموماً توو رشته روانپزشکی ممکنه درمان سالیان سال طول بکشه).
۸ سال با نگین توو اون آسایشگاه اعصاب و روان دولتی همکار بود تا روزی که خبر دادن روز یکشنبه، ۱۴۲۸٫۰۲٫۱۳ ساعت ۹ صبح، نگین توو سن ۷۲ سالگی در اثر سرطان سینه فوت کرده. خبر که به فرامرز رسید کاملاً دیوانه شد. نزدیک دو ساعت و نیم ویدئوکال حرف میزدیم و فقط گریه میکرد. فرداش توو خبری توی تلگرام خوندم پروفسور سیدعقیل میرحسینی در روز یکشنبه، ۱۴۲۸٫۰۲٫۱۳، ساعت ۱۳:۴۷ توو دفتر کارش در اثر خوردن قرص برنج خودکشی کرده و از بین رفته.
گفت: خب تا کجا گفته بودم؟ آهان رسیدیم به سال ۱۴۰۰ که فرامرز تصمیم به برگشتن گرفته بود. آره! شهریور ۱۴۰۰ اومد ایران. کلی دوندگی کرد تا با رزومهای که جمع کرده بود و سوابق تحصیلیش، بهش اجازه دادن رسالشو کامل کنه و مدرک دکترای ایرانی هم بگیره تا بتونه اینجا مطب بزنه. دیگه چموخم کار دستش بود. توو همون شیش ماه باقی مونده پیشدرآمد کاراش و کامل کرد. اردیبهشت سال ۱۴۰۱ بود که خبر داد طی یکی از مصاحبههاش و بعد ۳۰ سال، داداشش، علی، رو پیدا کرده! از خوشحالی داشت بال درمیآورد ولی از رودررویی هم ترس داشت. نمیدونست علی چه ریاکشنی داره و خودش باید چجوری برخورد کنه.
فرامرز میگفت: ″ علی دیگه یه بچه تپل مپل و خواستنی نبود. لاغر و افسرده و چروکیده شده بود. وقتی باهاش حرف میزدم یه خستگی توأم با تنفر خاصی تو نگاهش بود. انگار شاکی بود که چرا این همه سال سراغی ازش نگرفتیم. خب کل ماجرا رو نمیدونست و حقم داشت شاکی باشه. اما بعدها خیلی سخت اجازه داد باهاش ارتباط بگیرم. ولی بالأخره تونستم راضیش کنم که چند جلسه مشاوره داشته باشیم. کل اتفاقات ۳۰ سال پیش و براش شرح دادم. گفتم همون سال سه-چاهار بار دیگه اومدیم فسا دنبالت. حتی تا سه-چاهار سال بعدشم میومدیم و میرفتیم. توو رومهها آگهی دادیم. پزشکی قانونی و بیمارستانا رو سر زدیم. به آگاهی عکس و مشخصاتتو دادیم ولی هیچی به هیچی. یکم قانع شد اما از موضعش پایین نیومد. حرفشم این بود که منو گم کرده بودید، باید پیدام میکردین. ″
بعد از جلسات مشاورش با علی بود که برام تعریف میکرد: ″ نمیدونم تالا توو موقعیتی گیر کردی که هر دو طرف راست میگن ولی نمیدونی حق با کدومه؟! من و علی توو این موقعیتایم. هم من راست میگفتم هم علی. ولی اینکه حق با کدوممون بود اللهاعلم. علی بعد از گم شدنش توسط یه باند قاچاق مواد مخدر توی یکی از کانالای جوب آب سه تا روستا پایینتر به حالت نیمهجون پیدا میشه. چن ماهی بهش رسیدگی میکنن تا سرپا میشه. رفتهرفته که خودش و پیدا میکنه، واسه فروش مواد، میفرستنش به یکی از گروههای پخش مویرگی مواد توو شیراز و چون سن و سالش کم بوده و کسی بهش شک نمیکرده، میشه انباردار مواد. یکی دو دفه تصمیم میگیره فرار کنه که میگیرنش و تا میخوره میزننش. خلاصه توو نکبت کامل بیست سال از زندگیش لای مواد و موادفروشا میگذره و خودشم هروئینی میشه تا اینکه گیر میفته. وقتی پلیس میگیرتش، چون ترس از دست دادن کسی رو نداشته کل باند و از رییس تا خردهفروش، همه رو به پلیس لو میده. وقتیم که براش با من قرار مصاحبه گذاشتن ۵ سال بود که از طرف دادگاه اجازه بستری شدن توو اون تیمارستان و بهش داده بودن. اونجا بود که معنی جملهی معروف علی توو روز مصاحبه رو فهمیدم که گفته بود: گذشتهی افراد را در حال آنان جستجو کن دکتر!» ″
فک کنم این جمله رو توو کتابشم آورده بود فرامرز. خلاصه که سرگذشت علی بیچاره هم اینجوری بود دیگه. بالأخره تیرماه ۱۴۰۱ رسالهشو کامل کرد. بعد از اون مصاحبهها، فرامرز همه رو توو تزش آورد ولی همش دودل بود که نکنه این مصاحبهها بعنوان کار عملی ازش قبول نشه و ردش کنن. روز دفاعش من و حمید هم رفته بودیم. با اینکه سابقهی تز دکترا دادن اونم به یه زبون دیگه و توو یه کشور دیگه رو داشت، رزومهی طبابت و درمان خیلی از بیمارای فرنگیا رم داشت، اما اون روز تمام وجودش شده بود استرس و اضطراب. کلی دلداریش دادیم تا روحیش برگرده ولی نشد که نشد. با همون استرس شروع کرد به دفاع کردن. مصاحبهها رو دونه دونه خوند تا رسید به مصاحبه علی. بغض داشت خفش میکرد. یکی دو باری مکث کرد ولی نتونست جلوی گریشو بگیره. داور بر خلاف عرف جلسهی دفاع، وقت تنفس ده دیقهای اعلام کرد تا فرامرز خودش و پیدا کنه و ادامه بده. سرت و درد نیارم. دفاع فرامرز تموم شد اما نتیجهای که داور اعلام کرد تعجببرانگیز بود.
یکسال تمام نتایج تحقیقات و پژوهشهاشو به دانشگاه ارائه داد اما در کمال ناباوری ازش قبول نکردن (با چشمانی گرد شده تعجب کرده است)! گفتند این نتایج علاوه بر اینکه روی جامعه آماری مسلمانان امتحان نشده، نشأت گرفته از فرهنگ متوحش غربه! ولی فرامرز تسلیم نشد (با عشوه میگوید: عاشق همین دیوونه بازیاش بودم). به بقیه دانشگاههای کشور هم رجوع کرد اما موفق نشد. هر چی التماس میکرد که بابا اینا نتایج ۹ سال زحمت و تحقیقات منه، کسی گوشش بدهکار نبود. تازه بعد از یکسال دوندگی براش پیامک اعزام به خدمت سربازی اومد!! خداوکیلی پذیرشش دور از تحمله. از طرف دانشگاه بفرستنت کشور غریب که پژوهش کنی، بعد از ۹ سال تحقیق، نتایجشو قبول نکنن، تازه بهت اعلام کنن معافیت تحصیلیت هم تموم شده؟! کلهی آدم سوت میکشه! ولی خدمت با تو بمیری و من بمیرم حل نمیشه. شتریه که در خونه همه پسرا خوابیده. باید برن (با ناراحتی و تأسف صحبت میکند).
فرامرز دو ماه آموزشی رفت عجبشیر و بعدشم حدود دو سال رفت کرمانشاه. بعد از خدمت، به محض اومدن کارت پایان خدمتش لج کرد و برگشت آمریکا. اواخر سال ۱۳۹۱ بود که رفت سانفرانسیسکو. اونجا علاوه بر گرفتن دکترا، به طبابت هم مشغول شد و اینجور که تو تماسا میگفت زندگی آروم، بیحاشیه و متعادلی داشت تا اینکه ۹ سال بعد یعنی شهریور سال ۱۴۰۰ تصمیم گرفت دوباره برگرده ایران و تو مقطع دکترا مجدداً شرکت کنه و رساله بگیره و اینجا مطب بزنه! برای همه تعجبآور بود که چرا باید اون زندگی و رفاه رو ول کنه و دوباره برگرده اینجا و با یکسری مسئول بیمسئولیت سروکله بزنه. هر چی ازش پرسیدم جواب سر بالا میداد. هر چقدم سعی کردم متقاعدش کنم که همونجا بمونه گوش نمیداد.
توو مدت این ۹ سال دومی که نبود منم ازدواج کردم و حاصلش دوتا دختر قشنگ شده بود. خب منم اصلاً دوست نداشتم حالا که زندگی توأم با آرامشی ساختم، آرامشش از هم بپاشه یا خدشهدار بشه. نمیدونم چرا ولی امنیت روانی خودم و خانوادمو توو نبودن فرامرز میدیدم با اینکه اون بیچاره شاید اصلاً کاری هم به کار ما نداشت. اصلاً نود درصد اصرارم برای موندن فرامرز توو همون آمریکا همین مسئله بود! ولی تصمیمشو گرفته بود. برگشت. فرامرزی که توی سی سال گذشته با بدشانسی برادرشو از دست داده بود، عشقش معلوم نبود کجاست، حداقل ۱۰-۱۵ سال سابقه کاری کمتری نسبت به من توو ایران داره، و منم مدام اصرار میکنم که برنگرده، حالا با قریب ۴۷ سال سن، دست از پا درازتر برگشته تا بلکه فرجی بشه و بتونه توو وطن خودش به مردم خدمت کنه. این همیشه خواستهی خودش بود که بعد از دکتر شدن توو ایران و واسه خانوادههای کمبضاعت طبابت کنه اما از بد روزگار به پُست بد دورهای خورده بود! یه جورایی میشه گفت دلو زده بود به دریا و برگشته بود.
با اطلاع شوهرم و گاه گاهی دوتایی با فرامرز ویدئوکال میگرفتیم. دیگه از اون نامههای احساسی و دوستدارت فرامرز آخر نامهها خبری نبود. من یه زن شوهردار بودم که اینجور مسائل رو همیشه رعایت میکردم و خط قرمز خودم و شوهرم میدونستم. بذار اصن اسم شوهرمو بهت بگم. هان؟!. حمید. خیلیم جنتلمن و دوستداشتنیه. من و حمید سال ۱۳۹۵ ازدواج کردیم و سال ۹۶ آیدا بدنیا اومد و سال ۹۹ آیلار. از آیدا دوتا و از آیلار هم یدونه نوهی خوشگل موشگل دارم.
گفتم: خداحفظشون کنه
گفت: سلامت باشی
پرسیدم: موافقید یه استراحتی بکنیم و نیم ساعت چهل دیقه دیگه دوباره ادامه بدیم؟
گفت: آره حتماً
گفتم: پس با اجازتون من میرم تا پایین و نیم ساعت دیگه مجدد مزاحمتون میشم.
گفت: اوکی
و من عینکم را خاموش و تعویض کردم و آمدم بیرون و اولین کاری که کردم یک نخ سیگار کشیدم تا یکم مغزم آرام شود. ساعت شده بود ۲۱:۲۰ دقیقه. رفتم شعبه مکدونالد سر چهارراه مطب و یک برگر خوردم و یک نخ دیگر سیگار کشیدم و برگشتم. تا برگردم مطب چهل دقیقهای گذشته بود. دیدم منتظر من نشسته است. دوباره عینک را روشن کردم و ادامه دادیم.
تمام خبری که من و خانوادش از فرامرز تو اون یکسال داشتیم محدود بود به همون یدونه نامهای که واسه من و خانوادش فرستاده بود. نامهی من یه نامهی کاملاً احساسی و عاطفی و نامهی خانوادش طبیعتاً یه نامهی کاملاً خانوادگی بود. اون نامه باعث شد بیشتر از قبل دلتنگش بشم. بعد از یکسالونیم نامهی دومش به دستم رسید. از زندگیش تو آمریکا نوشته بود. نوشته بود بعد از جواب رد نگین خیلی تحمل شرایط دور از خانواده براش سخت شده بود. میگفت الان که این نامه رو مینویسم با یه دختر لبنانی دوست شدم که هم خیلی خانوادهداره هم خیلی مقید به اصول دینی. دل تو دلم نبود. میخواستم همون موقع باهاش ارتباط بگیرم و بپرسم نکنه ازدواج کرده باشه! اما نه تلفن درست و حسابیای داشتیم که بشه با خارج راحت ارتباط گرفت و نه اینترنت پدر مادر داری! مثل الآن نبود که اراده کنی با اونور دنیا ارتباط بگیری و از دوستات خبردار شی. نامه رو ادامه دادم. پایینتر نوشته بود قصد داره یجوری یا خانوادشو ببره اونجا واسه خواستگاری یا دختره رو بیاره ایران. من بدبخت کلافه شده بودم از این همه زوری که میزدم و هربار بیشتر از مقصدم دور میشدم.
هر چی بیشتر میگذشت ارتباطگیریمون راحتتر میشد. یعنی رفتهرفته تونستم با تلفن کارتی با هزار بدبختی باهاش تماس بگیرم و بعد سه-چاهار دیقه معطلی به اندازه یکی-دو دیقه باهاش حرف بزنم. چون اعتبار کارتا زود تموم میشد. دو-سه سال بعد کمکم اینترنت کمک کرد و فک کنم سال ۸۵ یا ۸۶ بود که تونستم با یاهومسنجر، راحت باهاش چت کنم. البته با اینترنت دایالآپ. اونم که به سن تو نمیخوره. (میخندد) اونجا بود که بهم گفت ۲ ساله که با ′حَسِیبا′ ازدواج کرده. انگار آب یخ ریخته بودن روم. عرق سرد کرده بودم. دستا و پاهام یخ کرده بودن. گریم بند نمیومد. با همون تاری دید ناشی از گریهی زیاد براش نوشتم به سلامتی عزیزدلم. به پای هم پیر بشید انشاالله» (یک لبخند تلخ گوشه لبش دارد)! کل چتمون درباره حسیبا صحبت کرد. مدام از خوبیا و نکات مثبتش میگفت. از معصومیت چهره و عشق و علاقش به خودش. منم که دیگه گریم به هقهق رسیده بود آفلاین شدم و تا چند ماه هیچ سراغی ازش نگرفتم. ایمیلاش برام میومد که نگرانم شده و ازم میخواست براش پیام بذارم. اما دیگه نمیتونستم با یه مرد زندار حرف بزنم!
از اون به بعد خودمو بیشتر سرگرم درس و دانشگاه و رساله کردم. خب جوون بودم و جویای نام (میخندد). کلّم بوی قرمه سبزی میداد. گفتنش باعث شرمندگیه ولی از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون یکی دو باری فکر خودکشی به سرم زد اما دوستم ′حنانه′ بهم خیلی کمک میکرد تا این قضایا رو فراموش کنم. شاید لازم باشه تو کتابت از طرف من از حنانه هم تشکر کنی (لبخند میزند). اما خب خیلی زشت بود واسه یه دانشجوی روانپزشکی که نتونه اعصاب و روان خودشو کنترل کنه. از اساتیدم هم کمک گرفتم. مدتی هم تحت مداوا بودم تا بتونم این داستانو فراموش کنم. اما تا به خودم بیام و دوباره سرزنده شم شده بود تیرماه سال ۱۳۸۸ و مصادف شد با برگشتن فرامرز!
فرامرز اومد ایران و بعد دیدنش یاد آخرین چتی که باهم داشتیم افتادم. دوباره حالم بد شد. ولی یه روز تو دانشگاه بدون اینکه خودمو ببازم و پررو، رفتم پیشش و انگارنهانگار که بهم چی گذشته بوده و شروع کردم از زندگیش پرسیدن. از زنش و حال و هوای این اواخرش تو آمریکا. چیزی گفت که خیلی جا خوردم. گفت این اواخر بخاطر بعضی مسائل فرهنگی با حسیبا به مشکل خوردن و سه ماه پیش از هم جدا شدن. نمیدونستم راست میگه یا دروغ! چون برگشتنش به ایران و ازدواج نکردن نگین هم بیتأثیر نبود تو حرفاش! بهرحال سپردم به دست زمان. فقط اونه که میتونه همه چیزو مشخص کنه. بعد ازم خواست تصویرش و رو کاغذ بکشم. وقتی یه تصویر حدودی ازش کشیدم، جملهی جالبی بهم گفت. گفت: ″حالا تو هم درد کشیدی″! میدونستم پشت این جمله چه دل سوختهای قرار داره.
فرامرز سه سالی ایران موندگار شد اما یه اتفاق غیرمنتظرهی دیگه دوباره مسیر زندگیشو تغییر داد!
رساله فرامرز متشکل بود از چنتا مصاحبه با بیمارای اعصاب و روان یه تیمارستان. از قضا یکی از همین بیمارا، علی، برادر فرامرز بود که بعد ۳۰ سال پیداش کرده بود. علی ۴۳ و فرامرز ۴۷ سالشون شده بود. اینجور که فرامرز از روز مصاحبه تعریف میکرد، خودش نه ولی علی تو همون نگاه اول فرامرزو شناخته بود. از اون بچهی خوشگل و ناز، یه جوون لاغر و پژمرده و افسرده باقی مونده بود. جفتشون منقلب شده بودن و چند دیقهای بهتشون زده بود. بقیشو حتماً تو کتابش مفصلاً آورده!
پرسید: خوندیش؟
گفتم: بله خوندم و اتفاقاً این مصاحبه برام جالبتر از بقیه مصاحبهها بود.
ادامه داد: آره! علیاکبر آقا که فوت کرده بود ولی مامانشون انسیه خانوم قبل مرگش یبار دیگه علی رو دید و بعد دار فانی رو وداع گفت. بنده خدا تو همون سن پیری یبار دیگه پیر شد! (اینجا خانم آوانسیان کمی در خودش فرو رفت و بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و با یک آه طولانی به بقیه صحبتش ادامه داد.)
همونجوری که برات گفتم من از دبیرستان فهمیدم علاقهی بیش از اندازهای به فرامرز پیدا کردم ولی هیچ رقمه نتونستم بهش حالی کنم. فرامرز قبل از اینکه بره آمریکا به نگین پیشنهاد ازدواج داد اما نگین مردد بود. اینجور که فرامرز تعریف میکرد، نگین عاشق مردای هیکل گنده و کچل بود! از عینکم متنفر بود! دقیقاً متضاد همه اون چیزی که فرامرز بود. فرامرز بیچاره یه هیکل ریقو داشت (با خنده) با عینک نمره ۲.۵! اینا رو که برام تعریف میکرد از یه طرف خوشحال میشدم که به چش نگین نمیاد، از یه طرفم ناراحت که حالشو نزار میدیدم. برای اینکه دلشو بیشتر از قبل با خودم صاف کنم، خوشحالی درونیمو به شکل حزن به صورتم میاوردم و دلداریش میدادم که اشکال نداره، اون بچست، معیاراش بچگانست، بزرگتر میشه میفهمه اشتباه کرده تو انتخابش و. . البته واقعاً همین بود اما فرامرز نمیخواست یا نمیتونست قبول کنه. نمیدونم.
توی اون چند سالی که با نگین هم دانشگاهی بودیم هر بار به بهونههای مختلف باهاش هممسیر میشد یا تو کلاسهایی که اون بود بعنوان مهمان شرکت میکرد اما دریغ از یه پاپاسی توجه از طرف نگین. بازم بین همون حس خوشحالی و ناراحتی گیر کرده بودم. این بار خوشحال از اینکه نگین محل نمیده و ناراحت از این رفتاری که با فرامرز میکنه و غرورشو میشکنه. خیلی از این رفتارا رو از دور میدیدم و دم نمیزدم.
فرامرز قبل از سفر به آمریکا با سه مسئله جدی روبرو شد. جواب رد عشقش نگین، گم شدن برادرش علی و احساسی که بیشتر از یه رفیق و خواهر از من دریافت میکرد و تا حدودی متوجه یکسری قضایا شده بود. درباره دوتای اول تا جایی که ذهنم یاری میکرد برات توضیح دادم. اما چیزی که خود منو خیلی اذیت میکرد رفتن فرامرز بود. نمیدونستم چند وقت قراره بره. واسه من دوست دوران بچگیم قرار بود برای مدتی نباشه. نه تنها دوست بلکه عشق دوران جوونیم و شیش-هفت سال اخیرم. شب قبل رفتنش، رفتیم غذاخوری روستامون تو وردیج. نفری دو سیخ کباب کوبیده و نون چرب خوردیم و درباره رفتن و دانشگاه و بچگی صحبت کردیم. تو راه برگشت تا خونه پدری گفت آخر نامههایی که از آمریکا برات میفرستم مینویسم ″دوستدارت فرامرز″. من تنها کسی بودم که با این اسم صداش میکردم. (رو به من) همه مث تو به اسم عقیل میشناختنش. با همین یه جملهی دو کلمهای ضربان قلبم رفت بالا!
گذشت و فرداش برای مدت نامعلومی از ایران رفت. منم آخر هفتش برگشتم شیراز که خودمو به خوابگاه معرفی کنم. بعد از حدود هفت ماه یه نامه از طرف فرامرز اومد که تاریخ نگارشش مربوط به دو ماه پیشش بود. توش از زندگی روزمره و امکانات و تیمارستانها و خونه و ماشینی که در اختیارش گذاشته بودن نوشته بود. یادم نمیره؛ تا آخر نامه اشکم بند نمیومد. هم دلم براش یه ذره شده بود و هم غبطه میخوردم که چرا من آمریکا نیستم! وسط نامه به اندازه یه قطره اشک خیس بود. نامه رو که چسبوندم به صورتم بوی ضعیف الکل از کاغذ به دماغم میخورد. چون نامه تو پاکت بود بوی الکل نپریده بود. حدسهای خوبی نمیزدم. ولی تا جایی که یادم بود فرامرز اهل الکل نبود. تو جواب نامش براش نامه نوشتم و بعد کلی قربون صدقه و حال و احوال، پرسیدم از واقعیت زندگیت تو اونجا برام بنویس. رفتوآمد این نامهها حدود یکسالی طول کشید.
فرامرزم بخاطر صحنههایی که تو خونه میدید از بچگی عصبی و عقیدهای بار اومد. این خودشو وقتی نشون داد که رسیده بودیم به سن دبیرستان. خانواده پدری فرامرز تیپ آزاد بودن و خانواده مادریش مذهبیطور. با اینکه خود مادر فرامرز خیلی مذهبی نبود اما خلصتایی از خانوادشو داشت و همینم رو زندگیشون تأثیر منفی گذاشته بود. دوتا آدم با دوتا فرهنگ کاملاً متضاد که نمیتونستن درباره این تضاد تصمیمگیری کنن. همین نکته به ظاهر ساده پیشدرآمد ۸۰٪ دعواهای خانوادگیشون بود. از انتخاب اسم پسر دومشون، علی، بگیر تا مسائلی مث ناخون گرفتن تو شب و نشسته یا وایساده آب خوردن تو روز و اینجور مسائل بزرگ و کوچیک. خب فرامرز خیلی درباره ریز و درشت زندگی شخصیش با من درددل میکرد چون منو نزدیکترین رفیق و خواهر نداشتش میدونست و منم غالباً سعی میکردم آرومش کنم و بهش دلداری بدم. که کاش هیچوقت اجازه نمیدادم باهام درددل کنه!!.
فرامرز ۴ ساله بود که داداشش، علی، بدنیا اومد. اینطور که فرامرز تعریف میکرد، هوشنگ خان میخواسته اسم علی رو بذاره فریبرز اما انسیه خانوم این بار اجازه نداده هوشنگ خان اسم بچه رو انتخاب کنه. خودش اسمشو گذاشته علی. البته موضوع کمی نیست ولی سر همین، ماهها بحث داشتن. علی بچهی ترگل ورگل و تپل مپلی بود. تو محل بچه به خوشگلی علی نظیر نداشت. علی دوران مدرسه رو طی میکرد تا ۱۳ سالگی.
بعد از انقلاب، هوشنگ خان برای اینکه از تک و تا نیفته و تو ارتش باقی بمونه اسمشو به علیاکبر تغییر داد! بهار سال ۱۳۷۱ بود که خانواده میرحسینی برای سفر رفتن فسای شیراز، دِه آبااجدادیشون. ۵-۴ روز بعد که برگشتن دیدیم علی باهاشون نیست! سراغشو گرفتیم. انسیه خانوم یهو زد زیر گریه. داد میزد این از خدا بیخبر بچمو گم کرد و انگارنهانگار. بدون اینکه بچه رو پیدا کنه پاشد اومد تهران که به کارش برسه. با آب قند و گلاب و هر چی دم دستمون بود آرومش کردیم. ظاهراً علی و فرامرز و هوشنگ خان واسه آبتنی میرن کانال نزدیک روستا که علی گموگور میشه. یادمه تو اون سال سه-چاهار بار دیگه هم رفتن فسا بلکه بتونن پیداش کنن اما نه خودشون نه خانواده پدریشون نتونستن خبری از علی بیارن. علی از ۱۳ سالگی تو فسا گم شد و همه خیال میکردن تو کانال غرق شده و جنازش رفته سمت چاه فاضلاب شهری.
سال بعدش یعنی تیرماه ۱۳۷۲ کنکور داشتیم. من تو همه این سالا، عاشق دینی بودم اما بخاطر فرامرز رشته تجربی خوندم و کنکور تجربی هم دادم. تو همه این ۱۲ سال درس خوندن که من رفتهرفته علاقهی یه طرفم به فرامرز بیشتروبیشتر میشد، اونم به دختر همسایمون تو همون محل بیشتر علاقهمند شده بود. اسم اون دختره نگین بود. ′نگین صامت′. دو سال از فرامرز کوچیکتر بود و خدایی فرامرز ازش سرتر بود. ولی نمیدونم عاشق چی این دختر شده بود که ما رو نمیدید اصلاً. هر چی من مراقبش بودم؛ محرم اسرارش بودم؛ تو ناآرومیاش، آرومش میکردم؛ سنگ صبورش بودم؛ بهش محبت و توجه میکردم؛ و در یه کلام بهش عشق میدادم انگار اصلاً به چشمش نمیومد! فقط اون دختره ایکبیری، نگین و میدید! (اینجا لب بالای خانم آوانسیان موجدار شد و قیافهاش به کلی کجومعوج شد و با افاده خاصی صحبت میکرد!)
البته چون دختر بودم و همیشه یه تابوی مسخره وجود داشت که زشته دختر از پسر خوشش بیاد و پاپیش بذاره و همیشه باید این اتفاق از طرف پسر بیفته، هیچوقت نشد که مستقیماً به خود فرامرز بگم چه حسی نسبت بهش داشتم. اما خب میدونی؟ خیلی سخت بود وقتی از حسش به نگین برام تعریف میکرد و منم مجبور بودم خودمو بزنم به کوچه علی چپ و راهنماییش کنم که چجوری مخ نگین و بزنه! نگینم هم رشتهی ما بود. تو دوران دانشگاه خبری از نگین نبود تا اینکه دقیقاً دو سال بعد از اینکه ما تو رشته روانپزشکی قبول و وارد دانشگاه شدیم و ترم پنجم و میخواستیم شروع کنیم، خبر اومد که نگینم تو رشته روانپزشکی تو همین دانشگاهی که ما درس میخونیم، قبول شده!! انگار تقدیر، قشنگ چیده واسه دق دادن من (ریشخند میزند).
فرامرز از همون ترمای پایین دانشگاه شروع کرد به دستیاری طبابت کنار دکترای حاذق این رشته. بخاطر شاگرد اولیش، حدفاصل سالهای ۱۳۷۷ تا ۱۳۸۸ به مدت ۹ سال از طرف دانشگاه فرستادنش آمریکا برای پژوهش و تحقیق. ولی ما هنوز اندر خم استاد راهنما و مشاور و. بودیم.
فردای آن روز یعنی ۱۸ مهرماه ۱۴۴۱ رفتم تیمارستانی که پروفسور در آن کار میکرد. در آنجا بود که فهمیدم یکی از مهمترین کسانی که میتواند کمک شایانی به نوشتن کتابم بکند را میشناسند اما نشانیای از او به من نمیدهند! با کلی خواهش و التماس و تو بمیری و من بمیرم بالأخره بعد از حدود سه ساعت و نیم کلنجار رفتن و موی دماغ شدن، توانستم ساعت ۱۰:۴۰ شب، آدرس مطب دکتر وارتوش آوانسیان، از همکاران و هممحلیهای قدیمی پروفسور که تقریباً نود درصد عمر پروفسور را با وی بود، را از متصدی ترخیص بیماران تیمارستان بگیرم. این همان ورق آسی است که میخواستم. دکتر وارتوش آوانسیان.
برگشتم خانه و فردا صبح علیالطّلوع ساعت ۷ جلوی درب مطب دکتر آوانسیان بودم. تا ۸:۳۰ نشستم. خبری نشد.
از سوپری سر کوچه مطب پرسیدم: این مطب کی باز میکنه؟!
گفت: دوروبر ده اینطورا!
فس شدم! سه ساعت زود آمده بودم. ول میچرخیدم که دیدم یک کوچه بالاتر از کوچه مطب، یک طباخی قدیمی شاید متعلق به سالهای دورتر مثل ۱۴۱۲-۱۴۱۰ بود. یک دست کامل کله پاچه سفارش دادم و با خیال راحت و فراق بال منتظر شدم تا این یک ساعت و نیم هم بگذرد و دکتر آوانسیان بیاید. کله پاچه را خوردم و ساعت شده بود ۱۰:۱۵. برگشتم و دیدم مطب باز شده. رفتم طبقه سوم و وارد شدم. از منشی خواستم برایم وقت ملاقات بگیرد. بر خلاف منشیهای دیگر بدون چانهزنی و مخالفت، اوکی داد. رفت داخل اما چون وقت ملاقات چند ساعته برای مصاحبه مفصل میخواستم برای سه ماه بعد برایم وقت گرفت. منم برگشتم خانه و سه ماه بعد در روز موعود رفتم مطب.
سهشنبه، ۲۷ دیماه ۱۴۴۱ ه.خ، ساعت ۱۷:۴۵. این ملاقات احتمالاً سرنوشتساز بود و خیلی طولانی میشد؛ برای همین باید حتماً حضوراً میرفتم خدمت دکتر. همه وسایلم را جمع کردم و عینک طبی دومم که مخصوص فیلمبرداری هم است را با خودم بردم. ساعت حدوداً ۱۸:۳۰ شده و من همچنان منتظر دعوت شدن به داخل مطب هستم. اِ ! صدایم کردند.
وارد اتاق دکتر آوانسیان شدم. راستش را بخواهید کمی جا خوردم. فکر میکردم ایشان مرد هستند. اما یک خانم سالخورده ولی سانتی مانتال جلویم ایستاده بود. همینجور که از پنجرهی اتاقش بیرون را نظاره میکرد پرسید گشت ارشاد به تیپ و سر و وضعت گیر نداد تا اینجا؟ ریشخندی زدم و گفتم گشت ارشاد آن مفهوم و موضوعیت گذشته خودش را از دست داده. آپدیت شدهاند. فهمیدهاند تقابل فرهنگ تنها با فرهنگ امکانپذیر است نه با زور. نیشخندی زد و گفت پیر شدیم تا این چیزهای ابتدایی را بهشان بیاموزیم. باز خدا را شکر شما از یک تقابل جلو افتادید. گفت چرا ایستادهاید؟ بفرمایید بنشینید. نشستم. با ظرف بیسکویت و پاستیل روی میزش ازم پذیرایی کرد و پرسید چه شده که به دنبال گذشتهی فرامرز میگردی؟ پرسیدم فرامرز دیگر کیست؟ گفت همان پروفسور عقیل میرحسینی شما. در پاسخ گفتم آهان بله بنده از طرفداران ایشان هستم و دوست داشتم کتابی درباره زندگی ایشان بنویسم. گفت خوش به حال فرامرز که مریدانی این چنین دارد. دقایقی به همین تعارفات گذشت. از ایشان خواستم مصاحبه را شروع کنیم. گفت به شرطی که تا زنده است این مصاحبه جایی پخش نشود! علت را جویا شدم. گفت میخواهم صحبتی را مطرح کنم که همزمان کتاب زندگی هر دویمان را بنویسی. فکر کردم چه فرصت طلاییای است. اینجوری با یک تیر دو نشان زدهام.
بالأخره ساعت ۱۹ مصاحبه شروع شد. عینکم را روشن کردم. هر جا که در زاویهی دید من بود در واقع لنز دوربین هم بود.
: گفتم: اگه ممکنه از دوران کودکی پروفسور برامون بگید.
گفت: من دو سال از فرامرز بزرگترم. اگه الآن بود ۸۷ سالش بود. پس طبیعتاً منم ۸۹ سالمه. وقتی سه سالش بود اومدن محلهی ما. روستای وردیج. میشناسی؟
گفتم: نه. کجاست؟
خندید و گفت: ولش کن.
ادامه داد: حاج هوشنگ (پدر پروفسور) - با قهقهه پرسید آخه هوشنگم مگه حاجی میشه؟ - ارتشی قبل انقلاب بود. یه مرد با دیسیپلین و اخمو و منظم. انسیه خانوم (مادر پروفسور) دو ماهه حامله بود و فرامرزم که گفتم سه ساله بود.
بزرگ و بزرگتر شدیم تا رسیدیم به سن مدرسه. من کلاس سوم بودم و اون کلاس اول. تو همون روستا مدرسه میرفتیم. اوایل انقلاب بود و هنوز مدرسمون مختلط بود. فرامزر بچهی باهوشی بود اما نمرات خوبی نمیگرفت. از کلاس چاهارم به درس علوم خیلی علاقهمندی نشون داد. من اما عاشق دینی بودم. اولین تفاوتمون اینجا نمود کرد.
آهان راستی تا یادم نرفته اینم بگم که انسیه خانوم با هوشنگ خان خیلی میونه خوبی نداشتن. مدام صدای جنگ و دعوا و فوش و فوشکاریشون تو کوچه میپیچید. فرامرزم بخاطر صحنههایی که تو خونه میدید از بچگی عصبی و عقیدهای بار اومد. این خودشو وقتی نشون داد که .
همانطور که در کتاب خود استاد پروفسور میرحسینی به نام بهلول در قرن چهارده» خواندید، ایشان جز مصاحبهها و ذکر نتیجهی آنها در رسالهی دکترایشان، چیز خاص دیگری از زندگینامه پر رمز و راز خودشان بازگو نکردند فلذا اینجانب، جواد صابونچی، ناگزیر شدم برای نوشتن کتابی پیرامون زندگی پروفسور میرحسینی، کوچه به کوچه در پی دوستان و آشنایان ایشان بگردم بلکه بتوانم چند خطی از گذشتهی پروفسور بنویسم.
من نام شاکی» را برای کتابم انتخاب میکنم. در صفحات بعد خواهید دانست چرا.
امروز که شروع به جمعآوری اطلاعات برای کتابت کتابم میکنم، روز یکشنبه، ۱۷ مهرماه ۱۴۴۱ هجری شمسی مصادف با ۳ جمادی الثانی ۱۴۸۵ هجری قمری و ۸ اکتبر ۲۰۶۲ میلادی مقارن با شهادت حضرت فاطمةاهرا(سلاماللهعلیها) میباشد. یعنی دقیقاً ۱۳ سال و ۵ ماه و ۴ روز از سالمرگ پروفسور میگذرد.
امروز از اولین هم دانشگاهی پروفسور، یعنی جناب آقای شاپور فرهی وقت گرفتم برای مصاحبه و گپوگفت. الان که ساعت ۱۱ صبح است و وعده ما ساعت ۴ عصر. پس وقت کافی دارم تا کمی هم اینترنت را بالا و پایین کنم. وارد پنل متاورس خودم شدم و داشتم پیشرفت شهرک سازی در مریخ توسط کویت را مرور میکردم و با آقای رضایی درباره خرید یک آپارتمان در سانفرانسیسکو چک و چانه میزدم که به خودم آمدم دیدم ساعت شده ۳:۱۵. پس سریع کاسه کوزه ام را جمع کردم. از طریق TON MOBILE با آقای فرهی تماس گرفتم و گفتوگویمان آغاز شد. سرویس eSIM گوشی مستقیماً مکالمه را ضبط کرده و به حالت نوشتاری درمیآورد. آنچه در نوت گوشی نگاشته شده است به شرح زیر است؛
الو! سلام جناب فرهی. صابونچی هستم یکی از دنبالکنندگان پروفسور میرحسینی که وعده مکالمه داشتیم.
از آن طرف خط پاسخ داد: بله بفرمایید.
گفتم: حالا که ایران فهمیده چه گوهر ارزشمندی در عرصه اعصاب و روان را در خود میپرورانیده، میخواهم درباره زندگی شخصی پروفسور بنویسم. اگر ممکن است بعنوان یکی از صمیمیترین دوستان پروفسور به بنده کمک کنید.
گفت: چه کمکی از دستم برمیآید؟
مجدداً گفتم: از دوران کودکی ایشان چیزی میدانید؟
گفت: من هم دانشگاهی اش بودم نه هم بازی دوران کودکیاش!
گفتم خب از همان دوران تحصیل و دانشگاه برایم بگویید.
گفت: مهرماه سال ۱۳۷۳، ترم سوم دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شیراز، بیمارستان اعصاب و روان استاد محرّری بودیم که یک روز گفت من برای رسالهی دکترایم باید دنبال بیماران واقعی اعصاب و روان بگردم. منظورش بیماران بستری در تیمارستان بود. گفتم سید عجله داری ها. کو تا رساله. فعلاً بیا کمک کن این درسها را پاس کنیم. گفت نه. چشم بهم بزنی نوبت رساله است. از همان موقع شروع کرد به گرفتن دیتا.
دوره رزیدنتی را باهم پشت سر گذاشتیم. خیلی نمرات قابل قبولی نداشت ولی درس را کامل میفهمید. یعنی متوجه چم و خم کار میشد اما یا نمیتوانست روی کاغذ بیاورد یا وقت کم میآورد. نمیدانم. ولی نمرات جالبی نمیگرفت اما همیشه در مواجهه با بیمار با همان نگاه اول میفهمید منشأ درد کجاست! او بر خلاف ما از همان ترمهای ابتدایی رفت وردست اساتید و متخصصان روانپزشکی ایستاد و با بیماران واقعی برخورد داشت. شاید هم همین نکته باعث میشد علیرغم نمرات نه چندان جالبش، در تشخیص بیماریها و تجویز داروها در جای خودش کمنظیر باشد!
آقای فرهی ادامه داد: عقیل سالهای دانشگاه را کم حاشیه و بی حاشیه طی کرد و تا جایی که من خاطرم هست اتفاق خاص قابل بازگو کردنی نداشت که بخواهم برایت بگویم جز همانهایی که گفتم. اگر باز هم سوالی هست بنده در خدمتم.
پرسیدم: در روز وفاتشان در دفتر کارشان یک یادداشتی گذاشته بودند و گویی از بانویی یاد میکردند؛ در دوران دانشگاه از کسی خوششان میآمد؟
گفت: خب در خوابگاه گاه و بی گاه درباره دخترهای دانشگاه بحث میشد اما اینکه از کسی به طور جدی خوشش بیاید یا نه فکر نمیکنم! یعنی حداقل به من که چیزی نگفته بود. اگر بخواهی، بیشتر دربارهاش از بچههای قدیمی میپرسم و بهت اطلاع میدهم؟
گفتم: نه ممنون. وقتی به شما چیزی نگفته حتماً چیزی هم نبوده دیگر.»
مابقی مکالمه هم ارزش نوشتن نداشت. مصاحبهمان تمام شد و من هم رفتم سراغ نفر بعدی.
درباره این سایت