سیّدمحمّد سادات‌میر



توجه: تمامی اسامی به کار رفته شده در مجموعه‌داستان سربازی»، ساخته‌ی ذهن نویسنده بوده و هیچ‌گونه ارتباطی با اشخاص حقیقی و حقوقی ندارند.
هم‌چنین هیچ هدف یا منظور ی‌ای در پس این مجموعه‌داستان وجود ندارد!
به امید لذت بردن.
سیدمحمد سادات‌میر

داستان شماره ۱
پاییز»

بیست سال است که ازدواج کرده‌ایم آقای دکتر!
در تمام این بیست سال، از اواسط مهر تا شب چله بهم می‌ریزد. تا جایی که اغلب وقتی برای نوشیدن آب به سمت یخچال می‌رود، می‌بینم بالش‌اش کمی نمناک است. برایم عجیب است که چطور در این فصل از سال کسی می‌تواند این‌چنین عرق کند؟! مصرف سیگارش به روزی دو تا سه پاکت افزایش پیدا می‌کند! بخاطر کوچک‌ترین مسائل به طرز جنون‌آمیزی عصبانی می‌شود و پرخاش می‌کند. نمی‌دانم حساسیت فصلی این‌گونه آزارش می‌دهد یا چیزی را از من پنهان می‌کند؟! خیلی نگرانم آقای دکتر!
چیز خاصی نیست؛ یقیناً آلرژی به پاییز وی را می‌آزارد!! تنها راه درمان این آلرژی مصرف Celexa با کمی اشک است! خوب می‌شود.


پرسید: این رفاقت چیست که هر که را می‌بینی از آن دم می‌زند و به نوعی زیر بیرق آن خود را دارنده‌ی تمام و کمالش می‌داند؟ مثل حقیقت چیز خوبی است؟ در زندگی باید باشد؟ اگر کسی نداشتش چه می‌شود؟ در زمره‌ی کدامین انسان‌ها قرار می‌گیرد؟»
حقیقتاً پاسخ سؤالاتش سخت نبود اما دیگر نای پاسخگویی به این قبیل سؤالات را نداشتم!
برای همین فقط یک جمله به او جواب دادم: رفاقت بزرگ‌ترین حیله‌ی بشریت برای رسیدن به اهداف بود» !
مدتی به فکر فرو رفت و دوباره پرسید: پس تو رفاقت نداری؟»
از درون یخ کردم. انگار مدت‌ها منتظر پرسیدن این سؤال بودم.
گفتم: بهترین رفقایم، بهترین درس ممکن، یعنی بی‌ارزشِ مطلق بودنِ واژه‌ی رفاقت را به من یاد دادند» !
تا آمد دهانش را به سؤال بعدی باز کند گفتم: ببین؛ هر که را دیدی ادعای رفاقت می‌کند از وی فاصله بگیر. چرایش را الآن نمی‌گویم چون درک نمی‌کنی. زندگی، بیست سال بعد دلیلش را با جزئیات برایت تشریح خواهد کرد» !
به آن پهلو شد و تا صبح نخوابید.


در تلگرام با هم آشنا شدیم. هفته‌ها گذشت تا راضی شد بیرون قرار بگذاریم. پس از قرار اول که تقریباً همه چیز سنگین برگزار شد، هر کَس راه خانه خویش را در پیش گرفت و رفت. دقیق یادم نیست. از قرار سوم بود یا چهارم که صمیمی‌تر شدیم و قرار شد حداقل مسیر برگشت را کنار هم باشیم. از دانشگاه محل تحصیلش تا شهرشان حدود سه ساعت با قطار راه بود و از آنجا تا شهر من حدود پنج ساعت. تمام این سه چهار قرار را من رفتم به شهر محل تحصیلش. منتی نیست. خودم دوست داشتم بروم. اما هیچوقت فراموش نمی‌کنم؛ در آخرین سفری که رفته بودم، تمام پولی که می‌توانستم هدیه‌ای با آن بخرم بیست هزار تومان بود که همه آن را دادم و یک عطر دست چندم و کوچک و خیلی ساده خریدم. وقتی دید گفت: از این عطر بیست تومنی هاست!!»
از درون ریختم! لحظاتی خنده‌ی روی صورتم محو شد و دوباره خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: آره دیگه نه پس از این عطر دو میلیونی هاست» :)
گفت: نمی‌دونی عطر جدایی میاره؟»
حقیقتاً به این خرافات اعتقادی نداشتم و اولین هدیه‌ای بود که برای یک دختر می‌خریدم. بالأخره آن روز کذایی که قرار بود بهترین روز زندگی‌ام باشد به هر طریقی که بود گذشت و پس از رسیدن به شهرشان خداحافظی کرد و رفت.
از آن روز سوت قطار همچون جیغ ترمز برایم زجرآور است و متعفن!
تف به هر چی قطاره!!

پیشنهاد موضوع: مهران نیکبخت
نویسنده: سیدمحمد سادات‌میر


راه‌آب بالاپشت‌بام گرفت. از بین تمام برچسب‌های چاه‌بازکنی، پدرم با پیرمرد خمیده قامت چند خیابان بالاتر برای باز کردن راه‌آب صحبت کرد و قرار شد وقتی آمد، در غیاب پدر، من بالای سرش باشم تا کارش را به نحو احسن به پایان ببرد.
کارش را تمام کرد و حساب‌وکتاب کردیم و قرار شد برای دریافت هزینه از صاحب‌خانه، فاکتور هزینه را از پیرمرد دریافت کنم. به همین منظور با وی راهی مغازه‌اش شدم. مغازه‌ای فوق قدیمی با لامپی زرد رنگ و دیوارهای خط خطی و پوسته کرده. ویترین مغازه‌اش با نبشی‌های زنگ زدهٔ قدیمی ساخته شده بود. به زور دو نفر همزمان در مغازه‌اش جا می‌شدند. خودش هم که با سِنی قریب به هفتاد سال و چشمانی که سوی کافی برای نوشتن فاکتور را نداشتند، از این خانه به آن خانه و از این فاضلاب به آن فاضلاب تلاش می‌کرد تا صورتش همچنان سرخ بماند!
گویی برای کسی قسم خورده بود تا خوشبختش کند.


خواب زیاد همیشه از روی سستی نیست؛
و همیشه هم نشانگر تنبلی نیست؛
گاهی خواب زیاد از فرط خستگی است اما همیشه هم اینگونه نیست!
من به وفور کسانی را می‌شناسم که از روی ترس، زیاد می‌خوابند!
ترس از دست دادن عزیزان، ترس نزدیک شدن موعود خرید دوچرخه‌ی وعده داده شده، ترس از زندگی، ترس از آخرت، ترس از بودن در میان این مردمان، ترس از هر روز ناامیدتر شدن، ترس قرض، ترس بدهی، ترس بی‌پولی، ترس سر ماه و عرق و جبین، ترس از نیمه‌شب و خاطره‌ها، ترس از نشخوار حرف‌ها و افکار ممنوعه و. . تا به اینجا خواب، خودش یک التیام بود.
اما وای به حال آنان که بدلیل ترس از خوابیدن، نمی‌خوابند!
ترس از خوابیدن و بیدار شدن و بی‌رنگ شدن تمام ساخته‌های یک عمرشان!
مثل پدر تراشکار ورشکسته‌ام.


میکائیل از پنج سالگی پشت چراغ‌قرمزهای بولوار اشرفی اصفهانی گل و نوارکاست و سی‌دی و آب‌معدنی و چیپس‌وپفک و بادکنک می‌فروخت و گاهی هم اسپند دود می‌کرد. این را خودش بعد از هفت سال برایم تعریف کرد. میکائیل زیباترین کودک کاری بود که در عمرم دیده بودم. آن روز که دیدمش صورتی سفید با چشمانی تیله‌ای و موهای مجعد و خرمایی رنگ داشت. در یک کلام خود یوسف زمان!
ماشینم را در کوچه‌ی بعد از چراغ‌قرمز پارک کردم و آن روز در فروش فال‌ها به میکائیل کمک کردم. نوجوانی حول‌وحوش پانزده ساله بود. فال‌هایش که تمام شد، خواست که برگردد پیش صاحب کارش اما از او خواستم زین پس برای من کار کند. فکر می‌کرد او را برای کاری ساختمانی و حمالی در جای دیگر می‌خواهم. نپرسیده قبول کرد. شاید این تنها انتخاب و بهترین انتخاب پانزده سال زندگی وی بود.
بعد از آن که چم‌وخم کار را به او آموختم، گذاشتمش مدیر فروش یکی از شعبات تولیدی‌ام در اراک.
قرار است بعد از ازدواجش خانه‌ای را بنا کند تا کودکان کار محله‌های کوچک اراک را در آن جای دهد. البته اگر از پس باندهای گربه‌صفت‌شان بربیاید!
هیچی! فقط خواستم بگویم، زیبایی در سرنوشت خود فرد و شاید هزاران نفر از اطرافیان وی هم تأثیرگذار است؛ چه رسد در زندگی روزمره‌اش! :)


هیچگاه مدرسه را دوست نداشتم!
از همان روز نخست که با شاخه گلی سرخ از ما استقبال کرد، از آن متنفر بودم تا آخرین روزی که مدارک تحصیلی‌ام را تحویل گرفتم. می‌دانی؟! آن دوازده سال بسان زندانی بود که هر روز هفت صبح باید به آن داخل می‌شدم و سه عصر برای هواخوری از آن خارج می‌شدم تا مجدداً فردا به همین منوال بگذرد و فرداها از پس یکدیگر بگذرند. این روزمرگی به پایان رسید و تنها خاطرات من از آن ایام مسابقات دهه فجر، کتک‌های معلمان، استرس امتحانات، سختی رفت‌وآمد و از این قبیل داستان‌ها بود! به یاد ندارم چیز خاصی آموخته باشم.
هر روز این خودخوری را با خویش دارم که همکلاسی‌ام که دیپلم نگرفته، جذب بازار کار شد به اندازه تک‌تک روزهایی که من درس خواندم و وی نخواند، از من جلوتر است و من پس از این همه تلاش واهی شدم مضحکه مجالس این و آن!
کاش هیچوقت مدرسه نمی‌رفتم. کاش فرزندم هیچگاه اشتباهات مرا تکرار نکند! کاش.


در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.
حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی سال از آن روز می‌گذرد و من هیچگاه درک نکردم که افراد چگونه عاشق یک نفر می‌شوند و عاشق‌پیشه‌ی همان یک نفر هم می‌مانند!؟
چون امروز با شانزدهمین دوست‌پسرم کات کردم و به جرأت می‌توانم بگویم عاشق هر شانزده نفرشان بودم! شاید هم بخاطر ثباتم در دوست‌یابی و عدم تنوع‌طلبی‌ام بوده باشد!


پرسید از چه چیز رانندگی لذت می‌بری؟

گفتم از نظم فکری‌ای که آن را ایجاد کرده است.

گفت یعنی چه؟!

ادامه دادم:

در رانندگی نفر پشت سری ناگزیر است مطابق نوع رانندگی نفر جلویی حرکت کند.

مادامی که او اجازه نداده حق جلو زدن از وی را ندارد.

اگر نفر پشت سری تختِ گاز برانَد، نفر جلویی نمی‌تواند وارد خط وی شود وگرنه تصادف و مرگ‌ومیر راه می‌افتد!

تمام این قوانین برای کل دوره‌ی رانندگی صدق می‌کند مگر اینکه با پلیس آشناییت داشته باشید.!!!»

من رانندگی را دوست دارم!


زمستان سال ۱۴۰۲ یا ۳ بود. واضح یادم نیست. هفته‌ی سرد و کولاکی‌ای بود. یک هفته‌ای بود همه جا سفیدپوش بود. شب سوم یا چهارم یخبندان‌های آن زمان بود که خواب برف سنگین دیدم.
در خواب دیدم: داشتم برف‌بازی می‌کردم که ناگهان از سایه‌ی سرد و تاریک دوردست پسرعمویم هم آمد و شروع کرد راه رفتن روی یخ‌ها و برف‌ها. خِرت‌خِرتِ صدای خُرد شدن یخ‌های برف صدای دلنشینی در فضا منعکس کرده بود.»
داشت از کنارم می‌گذشت که مادرم برای رفتن به مدرسه بیدارم کرد. اتفاقاً روز خشک و آفتابی اما سردی. آن روز را به دو دلیل کاملاً یادم مانده. یکی خواب عجیبی که دیده بودم و دومی اینکه تمام لباس‌های زمستانی‌ام را پوشیده بودم ولی آنقدرها هم سرد نبود. اواسط روز که شوفاژهای مدرسه را خاموش کرده بودند.
بعد از حدود یک ماه پسرعمویم در سانحه‌ی رانندگی فوت شد. ایام سخت پس از او گذشت تا اینکه در دیدوبازدید عید، صحبت‌ها رفت سمت علی (پسرعمویم). نمی‌دانم چرا اما خواب آن شبم را برای عمو و زن‌عمویم تعریف کردم. یک‌هو تعجبی همراه با خشم در چشمانشان بروز پیدا کرد. گویی من قاتل پسرشان بودم! می‌گفتند خواب برف خواب خوبی نیست و باید برای رفع صدمات آن، صدقه داد یا خواب را برای آب روان تعریف کرد!
بعد از آن نه از برف لذت بردم و نه از لذت خواب برف. نمی‌دانم چرا این تنفر در من ایجاد شد اما چیزی که هست اینست که سالیان سال شده که زمستان‌های برفی از خانه بیرون نمی‌روم. پرده‌ها را می‌کشم و تا جایی که بشود مشغول ماهواره و تلگرام و اینستاگرام و. می‌شوم به گونه‌ای که حتی متوجه بند آمدن برف هم نمی‌شوم.
کاش اجازه نمی‌دادم این تنفر را در من ایجاد کنند. کاش هیچگاه آن خواب کذایی را برای کسی تعریف نمی‌کردم.

لعنت به خرافات!.


برای من بعنوان یک پسر مثلاً بالغ و به سن قانونی رسیده دو راه بیشتر وجود نداشت. یا تحمل سختی چهار سال درس خواندن در رشته و دانشگاهی که کوچک‌ترین علاقه‌ای به آن‌ها نداشتم و یا دو سال سربازی. من هم مثل خیلی از همسن‌هایم درس و دانشگاه را انتخاب کردم. سرمست از پشت میز نشینی بعد از دانشگاه، ترم‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراندم. علی‌رغم تمام نصایح و هشدارها از ترم دو و سه وارد اکیپ‌های مسخره‌ی دانشجویی شدم و پس از آن، سر چرخاندم و دیدم وسط فعالیت‌های ی-دانشجویی گیر کردم. شرایط عجیبی بود. یک قدم پا پس کشیدن مساوی بود با بی‌اعتبار کردن تمام شعارها و تلاش‌های آن ایام و یک قدم جلوتر رفتن هم نتیجه‌ای جز ستاره‌دار شدن در پی نداشت. تصمیم گرفتم رفته‌رفته خودم را از مرکز توجهات کنار بکشم و آرام‌آرام از دایره فعالین دانشجویی خارج شوم اما هر بار به بهانه‌ای دوباره با آن بچه‌ها و شرایط و فعالیت‌هایشان روبه‌رو می‌شدم. انگار هیچ راه فراری نبود جز اینکه درسم را زودتر تمام کنم و به بهانه‌ی فارغ‌التحصیلی از اجتماعات دانشجویی بزنم بیرون. همین کار را هم کردم. اما خیلی زود دوباره دلم برای آن ایام تنگ شد. چون چهار سال دانشگاه را تمام کرده بودم اما نه از پشت میز نشینی خبری بود و نه کابوس شب‌های تنهایی سربازی از بین رفته بود. صفر صفر. به معنای واقعی کلمه. گویی چهار سال زندگی نباتی داشتم. چهار سال گذشت اما کوچک‌ترین دست‌آوردی برایم نداشت. حالا هم باید سربازی را شروع کنم و هم کار ندارم.
خیلی وقت است دلم می‌خواهد فک هر کس که درباره فواید درس خواندن حرف می‌زند را بشکانم!



     بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب، سیدعقیل میرحسینی فرزند علی‌اکبر، به عنوان نتیجه‌ی نهایی چند هفته فعالیت میدانی و چندین‌وچند ماه مطالعه‌ی کتابخانه‌ای و پژوهش‌های اینترنتی خطاب به اساتید و اندیشمندان هیأت داوران رساله‌ام می‌نویسم:
هیچ بیمار روانی‌ای وجود ندارد که به خودی خود دیوانه شده باشد! یا ما مستقیماً آن‌ها را دیوانه کرده‌ایم و یا مجنون شدن ایشان نتیجه‌ی مجموعه‌ای از رفتارها و کردارهای ما بوده است. مایی که بصورت زنجیره‌وار روی یکدیگر تأثیر می‌گذاریم، نمی‌توانیم از آثار مخرب و جدی کارهایمان بر روی باقی افراد چشم‌پوشی کنیم و هر که چنین کند در واقع کذابی بیش نیست. این زنجیره از اولین دایره‌ای که فرد با آن‌ها در ارتباط است یعنی خانواده شروع شده و تا بزرگ‌ترین آن‌ها یعنی جامعه‌جهانی ادامه می‌یابد. ما نمی‌توانیم تأثیرات هر چند کوچک را که امروزه افراد از اقصیٰ‌نقاط دنیا بر روی یکدیگر می‌گذارند زیر سوال ببریم یا به کل آن‌ها را منکر شویم. هر چند هستند کسانی که مدام در حال تلاشند تا نتیجه‌ی اثبات شده‌ی اثر پروانه‌ای را کتمان کنند اما هیچگاه موفق نخواهند شد. اگر چنین می‌کنیم در واقع داریم خودمان را گول می‌زنیم! به عبارتی دیگر ما خیال می‌کنیم خروج یک فرد از دایره خِرَد تنها طی یک یا دو سال اتفاق می‌افتد. در صورتیکه ندانسته و به دلیل ندیدن آموزش‌های لازم، پروسه‌ی افسرده‌سازی، مجنون‌سازی و بیمارسازی را از بدو تولد و حتیٰ پیش از تولد کلید می‌زنیم. این همه تنش‌های بی‌پایان، فرهنگ‌های گوناگون که اکثراً کهنه شده و به کار جوامع امروزی نمی‌آیند، و آموزش‌های از بُن ناصحیح جملگی مزید بر علت می‌شوند تا ما با فرزندانمان -خواسته یا ناخواسته- چنین کنیم! گویی ما فرزندآوری را با گیاهکاری اشتباه گرفته‌ایم! همانطور که ریشه (هویت) گیاه را از همان روز کاشت، با بی‌محلی و بی‌اهمیتی، می‌زنیم؛ ریشه فرزندانمان را هم با تفکراتِ بویِ نا گرفته‌مان، از همان داخل بیمارستان می‌زنیم!
اساتید بزرگوار! قسم می‌خورم هر روز که یک بیمار به این تیمارستان‌ها اضافه می‌شود و ساختمان آن را رشیدتر می‌کند، مجموعه‌ای از ما آدم‌های مثلاً باشعور و باکمالات، از سالیان قبل یکی‌یکی خشت‌های دیوارهای کج‌وکوله آن را بنا نهاده‌ایم. پس دعا می‌کنم خداوند و این فرشتگانِ در بند از سر تقصیرات ما بگذرند!

     لذا پس از پایان این مصاحبه‌ها تنها چیزی که بنده به عنوان شخص اول مصاحبه‌کننده دریافتم این بود که در بین این شِش نفر هیچ بیماری وجود ندارد و هر آنچه دیدم مجموعه‌ای از افراد دانا و باهوشی بود که گویی به اتهام ارتکاب جرمی، زندانی شده‌اند. و جرم آن‌ها تنها اینست که جلوتر از زمان خودشانند و نمی‌توانند خود را همچون ما نادان جلوه دهند و اصطلاحاً خود را به کوچه علی چپ بزنند. اما تا دلتان بخواهد این بیرون بیمار دیده‌ام! انواع و اقسامشان را. فقط چون کمی شیک‌تر و سربه‌زیرتر و مشغول‌ترند، جایی بستری‌شان نکرده‌اند و همینطور در جامعه رها و آزادند! آنچه آن‌ها در زندانشان برای همدیگر رقم زده بودند تماماً تبلور عشقی خالص و پاک بود. همان عشقی که ما این بیرون یا آن را تجربه نکرده‌ایم و یا اگر هم خواستیم تجربه‌اش کنیم، شکستمان دادند و به کلی ما را از آن حس دلنشین بیزار کردند. من آنجا کسانی را دیدم که در عین تفاوت‌های خونی و نَسَبی لکن گویی یک خانواده‌ی زاده از یک پدر و مادرند. آن‌ها بر خلاف ما خودشان را دست‌کم نمی‌گیرند. دوستانشان را مسخره نمی‌کنند. تا توان دارند به هم کمک می‌کنند. در مدینه فاضله‌ای که برای خودشان ساخته‌اند غرق‌اند و پرشور زندگی‌شان را می‌کنند. نه به کسی آزار می‌رسانند، و نه از کسی آزار می‌بینند جز ما عاقلان که وارد محیط زندگی‌شان می‌شویم و اذیت‌شان می‌کنیم!
بگذارید حرف آخر را همین‌جا بزنم؛ ″ما مدعیان عقل و شعور، آن بی‌ادعاترین‌های عالم را در بند اسارت خود درآورده‌ایم تا دستمان پیش یکدیگر رو نشود!″
لذا بنده بهترین فضا برای آنان را همان فضای آسایشگاهی می‌بینم که حقیقتاً از فضایی که ما برای خودمان درست کرده‌ایم و ادعا می‌کنیم عقل و منطق بر آن حکم‌فرماست، بهتر و درخورتر است برای ذهن باز و پرسشگر و خلاق ایشان!

     بنابراین تصمیم دارم پس از اتمام تحصیلات عالیه و کسب مدرک دکتری، ان‌شاءالله، به خدمت آسایشگاهی که خواهران عزیزمان در آنجا زندگی می‌کنند درآیم و ادامه طبابت و زندگی‌ام را در همان مکان با عشق و پر از زیبایی بگذرانم. دلیل انتخاب آسایشگاه دوم این بود که در آسایشگاه اول، برادرم بستری است که طبیعتاً با شرایطی که از بنده و خانواده‌ام متوجه شدید، عملاً امکان بودن در کنار وی آن‌هم در چنین شرایطی را ندارم. همچنین در آسایشگاه دوم دوستانی پیدا کرده‌ام که احساس می‌کنم بهترین و وفادارترین رفقای تمام طول عمرم شوند!
با غایت تشکر و سپاس از تمامی اساتید گرانقدری که به بنده این فرصت را دادند تا بتوانم مسیر آینده خود را بیابم و در برابر بی‌صبری‌هایم شکیبایی کردند و نهایتاً به امید آنکه هر کس بزودی به جایگاه واقعی خویش بازگردد! »

     داستان آقای میرحسینی در همین‌جا تمام می‌شود. او چیز دیگری از ادامه‌ی کار و حیات و زندگی خود در کتاب خاطراتش ننوشته و ما ناگزیر شدیم برای فهمیدن باقی ماجرا نزد نزدیکان ایشان یعنی همکارانش در آسایشگاه اعصاب و روانی برویم که مدت‌ها در آنجا مشغول به کار بود. کلی گشتیم و پرس‌وجو کردیم اما فقط توانستیم از همکار ایشان یک بند به یادگار بنویسیم؛ او گفت:
پروفسور میرحسینی پس از بیست‌وهفت سال زندگی عاشقانه در کنار بیماران اعصاب و روان عزیز کشور، در یک روز زیبای بهاری در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۲۸ هجری شمسی، در سن ۷۴ سالگی خودش را با قرص برنج در دفتر کارش کُشت! و از وی تنها یک برگ کاغذ به یادگار ماند که روی آن نوشته بود:
″دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید!
دیدمت؛
خوشم آمد؛
تو امروز صبح رفتی؛
و منم ظهر به تو پیوستم.″

     بله! پروفسور عقیل در تمام این سال‌ها دل در بند کسی داشت که نمی‌توانست بر زبان بیاورد. آمد اینجا. برای او. تا در کنارش باشد. و روزی که او رفت، پروفسور خود را به او رساند. و اینچنین به تمام افراد حاضر در این آسایشگاه‌ها اَنگ دیوانگی می‌زنیم! من پس از آن از خیر ادامه زندگی پرفسور گذشتم اما رفیقم پیگیر الباقی ماجرا بود. فکر می‌کنم بزودی کتابش در همین زمینه به اتمام برسد. اگر کمی صبر کنید یحتمل بتوانید زندگینامه بزرگ‌ترین پرفسور اعصاب و روان خاورمیانه را در کتاب جدید دوستم بخوانید.


پایان فصل اول


     استاد آن روز کلاس نداشت. به هر طریقی که بود شماره‌اش را از آموزش دانشکده گرفتم. همانجا هم تماس گرفتم: استاد! واقعاً این پروژه برای رساله‌ی بنده مناسب است؟! من دارم دیوانه می‌شوم! این افرادی که به من معرفی کردید از من سالم‌ترند؛ اگر ممکن است بنده به کل موضوع رساله‌ام را تغییر دهم یا لطفاً پروژه‌ی دیگری را به من بسپارید.»
صحبت‌هایم که تمام شد گفت: اگر می‌خواهی دکتر شوی باید از آسان به سخت شروع کنی. این پروژه یکی از راحت‌ترین پروژه‌های موجود است که تو زیر سنگینی آن کم آوردی. تا وقتی که با ما کار می‌کنی باید روی همین پروژه فعال باشی.»

     عصبانی و برافروخته، فقط گفتم چشم و خداحافظی کردم و گوشی را قطع کردم. البته با مقداری الفاظ ناشایست که اینجا جای بیانشان نیست! برگشتم خانه. ساعت نزدیک چهار عصر بود. با شیما، دوست دانشگاهی‌ام قرار سفره‌خانه داشتیم. تا بروم دنبالش و برسیم به سفره‌خانه ساعت شد پنج. رفتیم و سرویس معروف سفره‌خانه را سفارش دادیم و گپ‌وگفتی زدیم تا حول‌وحوش ساعت هفت. باز هم بیکار بودیم. پیشنهاد سینما دادم. روی هوا زد. پس رفتیم سینما و دو، سه ساعتی هم به دیدن فیلم گذشت تا اینکه نهایتاً پس از رساندن شیما به خانه و برگشتن خودم به منزل، ساعت شده بود یازده‌ونیم. خوابیدم که فردا به بی‌حوصلگی امروز نباشم. فردا هم مصاحبه بامزه‌ای دارم.

     پنجشنبه، ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ ه.ش
ساعت ۰۹:۵۶ صبح. چهار دقیقه دیگر وقت مصاحبه با رز شروع می‌شود و منِ خنگ اشتباهی دوباره پرونده‌ی فاطمه را با خودم آورده‌ام! یک چیزهایی ته ذهنم درباره‌ی پرونده‌ی رز مانده بود. با همان پیش‌زمینه‌ی نصفه‌ونیمه رفتم سراغ مصاحبه. سوالات را از روی پرسشنامه‌ی فاطمه می‌پرسیدم و جواب‌های رز را جداگانه یادداشت می‌کردم تا وقتی رسیدم منزل در پرسشنامه مربوط به خود رز وارد کنم.
قبل از اینکه بگویم در مصاحبه با رز چه چیزهایی دستگیرم شد، این را بگویم که از مرور سوابق پرونده‌ی رز، این یادم است که وی عاشق بی‌مثال رانندگی است. تا جایی که برای خودش تورنومنت برگزار می‌کند، خودش قهرمان می‌شود و خودش هم مدال‌ها را تقسیم می‌کند. در یک کلام دیوانه‌ی تمام عیار رانندگی.

     خب برویم سراغ داستان مصاحبه من و رز. آهان راستی نکته‌ی جالبی که داستان رز داشت این بود که او بین دوستانش دارای لقب بود؛
رز شوماخر!
با همین نام هم صدایش زدند.
آمد و جلویم نشست. دست‌هایش را به حالت ده و ده دقیقه نگه داشته بود. حتماً تا الآن از عمق علاقه‌ی رز به رانندگی چیزهایی فهمیده‌اید. ازش پرسیدم که آیا آمادگی شروع مصاحبه را دارد یا نه. شاید جالب باشد. رز هیچ شگفتانه‌ای برایم نداشت. در جواب سوالم فقط قام‌قام می‌کرد! پس دوباره و سه‌باره از وی پرسیدم. کار خودش را می‌کرد.

     چاره‌ای نبود. باید همراهش می‌شدم تا پاسخ دریافت می‌کردم. پس صندلی‌ام را گذاشتم کنار صندلی‌اش. اخم حراستی‌ها در هم گره خورد اما من باید کارم را پیش می‌بردم. عین خودش برخورد کردم. کنارش نشستم. کمربند ایمنی‌ام را بستم. بهش گفتم مراقب چاله‌چوله‌ها و دست‌اندازها باشد. همینطور که او دنده عوض می‌کرد، من هم سوالاتم را می‌پرسیدم و هر از چند گاهی هم از سرعت بالایش می‌ترسیدم!
چون ناگزیر بودم در کنار مصاحبه، نقش هم بازی کنم، پرسش‌وپاسخمان کمی بیشتر از حد معمول به طول انجامید. حدود یک ساعت و بیست‌وپنج دقیقه. با استفاده از اختیاری که برای تغییر یک سوال در پرسشنامه بنا بر صلاحدید خودم داشتم، بجای سوال آخر معروفمان، از رز خواستم با یک جمله مرا متقاعد کند که عاشق رانندگی شوم. می‌دانستم او هم مثل بیماران قبلی چیز جدیدی برای گفتن دارد فقط لازم است از زیر زبانش بیرون کشید.
گفت: ″فقط در رانندگی همه پشت هم می‌ایستند″!
تقریباً سی ثانیه زمان برد تا جمله‌ی خردمندانه‌اش را هضم کنم! نشد که از خیرش بگذرم. پر واضح بود که هنوز از این قبیل جملات در چنته دارد. پس گفتم: جالب بود. دیگر رانندگی چه زیبایی‌هایی دارد که ما نمی‌دانیم شوماخر خانم؟!
گفت: در رانندگی تو تابع نفر جلویی هستی. حتیٰ اگر اشتباه کند!
گفتم: اصلاً اینطوری نیست. من کلاچ و ترمز و گاز دارم و می‌توانم خودم کنترل ماشین خودم را در اختیار بگیرم.
گفت: آن پدال‌ها را برایت گذاشته‌اند تا سرت گرم بازی باشد! این قوانین هستند که تو را کنترل می‌کنند نه عقل ناقص خودت! تو کیلومترها ترمز کن. اگر به جلویی برخورد کنی تو مقصری. کسی کاری ندارد که از ابزارهایت استفاده کرده‌ای یا نه. چون برخورد کردی و در قانون پیش‌بینی شده، تو مقصری. تحت هر حالتی!
ادامه داد: اگر خطوط اطرافت صاف باشند، تو حق سبقت گرفتن از جلویی را نداری. حتیٰ اگر در لاین سبقت اتوبان با سرعت بیست کیلومتر در ساعت حرکت کند. او اشتباه می‌کند اما تو محکوم به تبعیت‌ای!
من که حرفی برای گفتن نداشتم، فقط از بالای عینک به حرکت لب‌هایش دقت می‌کردم.
می‌گفت: تو تنها جایی اجازه‌ی پیشروی نسبت به ماشین جلویی را داری که قانون به تو اجازه داده باشد نه ابزار زیر پایت!
پس دیدی دکتر؟! در رانندگی همه چیز را نفر جلویی با بهره‌گیری از آلت قانون کنترل می‌کند نه تو و پدال‌هایت!

     ناخودآگاه برایش دست زدم. بهش قول دادم فردا برایش یک روکش‌فرمان نو بیاورم تا دور فرمانش بکشد که فرمان راحت‌تر در دستش جا بگیرد. خوشحال شد. همان‌قدر که من از شنیدن جملاتش خوشحال شده بودم. این بار نه خسته شده بودم، نه کلافه و نه سردرگم. انگار به شنیدن چنین جملات عجیب و بامسمایی عادت کرده بودم و از آن به بعد نشنیدن آن‌ها اذیتم می‌کرد. می‌توانستم برگردم خانه اما تصمیم گرفتم مصاحبه با الهه را هم بگیرم و نتیجه را فردا به هیأت داوران اعلام کنم. ساعت نزدیک دوازده ظهر شده بود. با هماهنگی با رییس آسایشگاه، قرار شد بعد از نماز و ناهار و استراحتی کوتاه، الهه را صدا بزنند.

     ساعت دوروبر دوی عصر است و الهه را برای آخرین مصاحبه ما آماده کرده‌اند.
دیدن چهره‌ی عبوس و ناامید الهه‌ی هفده ساله‌ی بسیار بسیار جوان ما، کمی دمغم کرد. او تنها کسی بود که از ابتدا تا انتهای مصاحبه روی صندلی نَنِشست. وسطای مصاحبه و بعد از اینکه چند باری از خودش پرسیده بودم و جوابی برای علت نَنِشستنش نیاورد، از انترن حاضر در اتاق پرسیدم که در گوشم گفت الهه کنترل ادرار ندارد و می‌ترسد جلوی شما صندلی را خیس کند. انقدری از تکرار سوالم شوک و خجل شده بودم که مدام پوست دیواره‌های داخل دهانم را با دندان می‌کَندم و با خودم فکر کردم بهترین کار این است که منم بایستم. پس ایستاده باقی مصاحبه را ادامه دادیم. البته یادآوری این نکته هم جالب توجه است که من آن روز نه پرونده‌ی رز را به همراه برده بودم و نه پرونده‌ی الهه را! پرونده‌ی رز را که گفتم فراموش کرده بودم. پرونده‌ی الهه را هم نبرده بودم چون قرار نبود آن روز کار را تمام کنم و فکر می‌کردم برمی‌گردم خانه. از سوابق الهه چیزی خاطرم نبود. برای همین زودتر سوالات را پرسیدم تا به پرسش آخر و اصلی برسم.

     اینکه چرا الآن اینجاست و آیا دلش می‌خواهد از اینجا برود یا خیر. الهه بخاطر از دست دادن مادرش آنجا بود. غم این فراق را تاب نیاورده بود و کارش به تیمارستان کشیده بود. او واقعاً دلش می‌خواست هر چه زودتر از آنجا رهایی یابد. بر خلاف پنج کیس قبلی، الهه خود را در بند می‌دید. دوست داشتم کمکش کنم اما دستم جایی بند نبود؛ فقط وعده‌ی سرخرمن آزادی را به او دادم با اینکه خودم هم می‌دانستم بُلُفی بیش نیست!
الهه می‌گفت: در زندگی خیلی و پدرم مشکل داشتم تا جایی که چند هفته‌ای از خانه زدم بیرون و در منزل دوست و آشنا و فک‌وفامیل شب را صبح می‌کردم. واقعاً از آن‌ها بخاطر گیرهایی که بهم می‌دادند متنفر بودم اما حالا که مادرم رفته می‌بینم چقد دوری او را دوست ندارم. وقتی بود می‌دانستم اگر روزی بخواهم ببینمش، نزدیکم هست و این امکان وجود دارد. اما حالا مطمئنم که دیگر دیداری در کار نخواهد بود.»

     حدود چهل‌وپنج دقیقه‌ای برایم صحبت و درد دل کرد و در پایان وقتی می‌خواست به اتاقش برگردد گفت: این نامه را به پدرم برسان. برایم عجیب بود که چرا خودش در ملاقات‌هایش با پدرش، نامه‌اش را به وی نداده. البته جواب سوالم را خیلی زود گرفتم.
یک ربعی شده بود که الهه به تختش برگشته بود که صدای دادوفریاد پرستاران فضای راهروی تیمارستان را پر کرد. آن نامه، وصیت آخر الهه بود قبل از آنکه خودش را با روسری‌اش خفه کند. ماندم تا پدرش بیاید. وقتی رسید نامه را به او دادم و فوراً آنجا را ترک کردم چون طاقت دیدن ادامه‌ی ماجرا را نداشتم.

     آمدم خانه تا گزارش نهایی را بنویسم و به انضمام پرسشنامه‌ها و پرونده‌ها برای هیأت داوران ارسال کنم. لپ‌تاپ را روشن کردم. وُرد را باز کردم. پس از یک هفته بالا و پایین کردن و فکر کردن و آزمون و خطا کردن، شروع به نوشتن کردم.
بسم الله الرحمن الرحیم. اینجانب، سیدعقیل میرحسینی فرزند .


     هر سه پرونده متعلق به سه خانم بود. خانم فاطمه جهانیان، ۲۰ ساله، فرزند علی‌اصغر. خانم رز جاودانی، ۲۷ ساله، فرزند محمد. و خانم الهه شریفیان، ۱۷ ساله، فرزند پژمان.
همینطور رومه‌وار به سوابق بیماری و دلایل ابتلای آن‌ها نگاهی می‌انداختم که حاوی اطلاعات جالبی بود. مثلاً در پرونده‌ی فاطمه جهانیان آمده بود از سیزده سالگی دچار نوعی دوقطبی رفتاری شده که علت اصلی آن فشار خانواده برای رعایت موازین دینی از کمی قبل از بالغ شدن وی از منظر دین یعنی حدوداً شش، هفت سالگی به بهانه‌ی تفاوت سن بلوغ در افراد بوده!
این را که خواندم عجیب به فکر فرو رفتم. همانطور که لب‌هایم را با دندان‌هایم می‌خاراندم به چیزهای زیادی فکر کردم که احتمالاً نمی‌توانم بگویم. اما مواردی که کسی را اذیت نکند می‌گویم. برای مثال به این فکر کردم که چگونه برداشت‌های غلط، تصورات اشتباه و آموزش‌های نادرست می‌توانند چرخه‌ی حیات را بهم بریزند. چه در طبیعت و در برخورد با حیوانات و چه در زندگی و معاشرت با انسان‌ها. حتیٰ چیزهایی که برای بهتر و روشن شدن زندگی و مسیر آن برای ما قرار داده شده‌اند را می‌توان با کج‌فهمی و بدسلیقگی به مجموعه‌ای از ویرانه‌های استدلالی بدل کرد. دلایلی که با کمی تفکر قطعاً به خطا بودن آن‌ها پی خواهیم برد اما براهینی که کنار هم چیده‌ایم راه فکر کردن درست را می‌بندند.

     یا مثلاً به این فکر کردم که چرا خیال می‌کنیم از کودکان و نسل‌های بعدی کپی‌ای برابر اصل از خودمان باید تحویل دهیم. یا کارهایی که ما در آن‌ها شکست خورده‌ایم را آنان باید به سرانجام برسانند. اگر فقط همین طرز تفکر و نگاه ناصوابِ اجبار برای حرکت به سمت سعادت» را تغییر دهیم و باور کنیم که هر فردی در زندگی‌اش مجاز است اشتباهاتی را مرتکب بشود تا بتواند، به معنای دقیق کلمه، به نیکی تربیت شود بلکه درست از غلط را تشخیص دهد. مگر نه اینکه برای پرواز باید ابتدا از بلندی به پایین پرید. سپس به بال‌ها فشار آورد. و آنگاه که طعم تمام این مشقت‌ها و زمین خوردن‌ها را چشید، آزادانه به سمت آسمان پرواز کرد. نمی‌شود به پرنده گفت بدون زمین خوردن (اشتباه کردن) یا بدون تکان دادن مداوم بال‌ها و فشار آوردن به آن‌ها، به یکباره تا مایل‌ها و کیلومترها دورتر پرواز کن. زندگی همین است. معامله‌ای تماماً دو سر برد. آن، معامله‌ای است که برای بدست آوردن یکسری چیزها، باید یکسری چیزها را از دست بدهی. همانگونه که برای بدست آوردن خدماتی، پولت را از دست می‌دهی. این فکروخیال‌ها که از سرم پرید و به خودم آمدم، دیدم حدوداً یک ساعت و نیمی از نیمه‌شب گذشته و شدیداً خوابم گرفته. پس با یک پوف طولانی و بازدمی عمیق رفتم در رخت‌خواب تا فردا این فاطمه خانم را ببینم و از او بپرسم ماجرای زندگی پر پیچ و خمش را.

     چهارشنبه، ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ ه.ش
ساعت ملاقاتم با بیماران این آسایشگاه فرق می‌کرد. اینجا باید ساعت ۱۰ صبح می‌آمدم. خب با توجه به اینکه دیشب دیر خوابیده و صبح زود بیدار شده بودم، گَه‌گداری خمیازه‌ای می‌کشیدم یا چشمانم را می‌مالیدم. ولی باز هم مانع چرت زدن‌های یواشکی‌ام نمی‌شد. ساعت ۱۰:۲۶ است که بالأخره فاطمه خانم تشریف آوردند. ناگفته نماند برای این سه پرونده حضور مأموران حراست و یک خانم پرستار در کنار بنده اامی بود. البته دلیلش در کشور ما مشخص است!

     بعد از گپ‌وگفت کوتاهی با فاطمه خانم، مصاحبه را شروع کردیم. خیلی دوست داشتم هر چه زودتر به سوال آخر برسم و بپرسم چه شد که پایش به اینجا باز شد اما دوتا ترس داشتم. یکی اینکه نتواند جواب این سوال را بدهد. و دو اینکه نخواهد جواب این سوال را بدهد! با این همه بعد از حدود پنجاه دقیقه به سوال آخر رسیدیم.
فاطمه جان!
چه شد که نیاز شد تا مدتی را در اینجا بگذرانی؟
مدام به دست‌ها و پرونده‌ها و برگه‌ی پرسشنامه‌ی در دستم نگاه می‌کرد. قشنگ یادم است. سه بار لبخند زد و خنده‌اش را بلعید. سرش را بالا آورد و جواب داد. اما قبل از جواب دادن سرش را کج کرد. حدوداً در زاویه ۴۵ درجه. بعد آرام گفت: تو خودت خواستی که این‌ها (افراد دیگر داخل اتاق) در این جلسه همراه تو باشند؟!
برای اولین بار بود که بیماری جواب سوال آخر ما را با سوال می‌داد. گفتم نه! به اختیار من نبوده.
گفت: دقیقاً همین مرا به اینجا کشانده. نداشتن اختیار. تو با آن کنار آمدی اما من نتوانستم.
صورت جدی‌اش را صاف کرد. می‌دانست که با خواندن پرونده‌اش، منظورش را فهمیده‌ام.
پرسید: تمام شد؟.
گفتم بله. می‌توانی بروی.
رفت.
و منم بی‌درنگ برگشتم دانشگاه و رفتم سراغ استاد خواجویی .


     آخر سر عصبانی شدم و سرش داد زدم: شما روانی‌ها چه مرگتان است؟!
انترن داخل اتاق که حسابی جا خورده بود آرام آرام رفت بیرون و رییس آسایشگاه را خبر کرد. محمد که حتیٰ نگاهم هم نکرد. صدایم که آرام شد باز از دومین حرکت مذبوحانه‌ی امروزم هم شرمسار شدم. رییس از همان بیرون اتاق از من درخواست کرد از اتاق بیایم بیرون. مشخص بود انترن ریپورت حرکت بزدلانه مرا به رییس داده است. رفتم بیرون. از من خواست امروز کار را تمام کنم و به خانه برگردم. گفتم آخه.
گفت ببینید آقای میرحسینی عزیز! ما همه اینجاییم تا به این عزیزان کمک کنیم نه اینکه انقدر زود جا بزنیم. جوابی نداشتم. یعنی هر جوابی هم می‌دادم رییس متوجه شرایط بد من در آن لحظه نمی‌شد و برایش قابل پذیرش نبود.

     یاد جمله آخر کولیوند افتادم که گفته بود ″۳۵ ساله بودم که فهمیدم در توضیح دادن به اطرافیانم ناتوان هستم.″!
دقیقاً من هم الآن نمی‌توانستم به رییس توضیح دهم که در این سه مصاحبه چه جملاتی از این عزیزانِ به اصطلاح بیمار شنیدم که اینچنین باعث شده گیج و ملول شوم. پس چاره‌ای نبود. گفتم بله حتماً و رفتم. اگرچه امروز با اتوبوس آمده بودم اما موقع برگشت آنقدر خسته و کوفته بودم که یک تاکسی اینترنتی گرفتم و به خانه برگشتم. طبق معمول در تاکسی، هندزفری در گوش، مشغول گوش دادن آهنگ‌های رپ مورد علاقه‌ام بودم که لجام افکارم از دستم در رفت و شروع کردم به خیال‌بافی‌های پی‌درپی و بی‌مورد و بعضاً مزخرف. بازگو کردن آن افکار نه تنها برایم شرم‌آور است، بلکه چیزی به دانسته‌های شما هم اضافه نمی‌کند و جذابیت خاصی هم ندارد که دلتان بخواهد بشنوید یا بدانیدشان. لذا به ادامه بپردازیم.

     نکته جالبی که وجود داشت این بود که امروز، روز آخری بود که من به آن آسایشگاه می‌رفتم در صورتیکه هنوز سه تا از بیمارانم باقی مانده بودند. بنابراین تصمیم گرفتم مسیرم را تغییر دهم و رفتم دانشگاه. از آقای جیرانی، مسئول آموزش دانشکده پرسیدم که استاد رفیعی کِی تشریف می‌آورند که گفت امروز نمی‌آیند. منم که عطش داشتم بدانم سه بیمار آخرم چه کسانی هستند دوباره پرسیدم.
+ استاد جباری چطور؟
- ایشان هم کلاس ندارند.
+ استاد خواجویی که دیگر می‌آیند؟
- بله هستند. دو ساعت دیگر کلاسشان تمام می‌شود.
گفتم خب پس منتظرشان می‌مانم. در لابی دانشکده روی صندلی‌های سفت پلاستیکی خوابم برد. یکهو حس کردم کسی شانه‌ام را تکان می‌دهد. چشمانم نیمه‌باز شد که صورت تار و مبهوت استاد خواجویی را دیدم. تا ایشان را دیدم سرم را محکم تکان دادم تا خواب از سرم بپرد و شروع کردم به پرسش.

     گفتم استاد این دیگر چجور آسایشگاهی بود مرا فرستادید؟ با لبخندی که بیانگر آگاهی کامل وی از شرایط آن آسایشگاه و بیماران بستری در آن بود، گفت: مگر چه شده؟ گفتم حقیقتاً به همه چیز شبیه بود جز آسایشگاه اعصاب و روان! لبخندش را جمع کرد و سه پرونده جدید به من داد. گفت از فردا روی این پرونده‌ها کار کن و با این بیماران مصاحبه بگیر. پرسشنامه جدید را هم بهم داد. گفتم چشم و برگشتم خانه. به خانه که رسیدم، طبق عادت پرونده‌ها را باز کردم تا مروری بر آن‌ها داشته باشم که به نکته جالب و قابل تأملی برخوردم. چیزی که با عقل جور درنمی‌آمد .


     علی در همان حال که اتاق را ترک می‌کرد گفت: گذشته‌ی افراد را در حال آنان جستجو کن دکتر!»
این جمله در عین سادگی اشاره‌ی دقیق و ظریفی به گذشته‌ی خانواده ما و علی داشت. علی در لفافه و به گونه‌ای که انترن حاضر در اتاق متوجه نشود به من فهماند که گذشته‌ی نه چندان جذابش باعث سر در آوردن او از اینجا شده است. و خب حتماً شما هم مثل من می‌دانید که بیان چنین جمله‌ای هر چند ساده، از زبان یک بیمار شیزوفرنی تقریباً محال ممکن است.

     علی از اتاق خارج شد و من که کلافه و خسته شده بودم پرونده‌ها و دفتر و خودکار و پرسشنامه‌ها را پرت کردم روی میز و به قدری محکم به پشتی صندلی تکیه دادم که صندلی اتاق رییس عملاً تختخواب شد! یکبار؛ دوبار، پنج بار؛ قشنگ یادم هست؛ یازده بار چشم‌هایم را با دو انگشت اشاره و شصت مالیدم و باز و بسته کردم بلکه اعصابم آرام شود. نشد که نشد. خیلی کم و فقط در شرایط بحرانی ممکن است به سیگار نیاز پیدا کنم. و خب شما بهتر از من می‌دانید امروز، بحرانی‌ترین روز تمام عمرم را گذراندم. دوست داشتم علی را به خانه ببرم اما نمی‌شد و همین اجبار مرا کِسِل می‌کرد.

     به هر حال پس از پایان مصاحبه با علی و استراحت طولانی‌مدت یک ساعته رفتم سراغ بیمار سوم. از رییس خواستم محمد وفایی، فرزند جواد، را صدا بزنند. آمد. بی‌حوصله، کم‌رمق و دلخسته شروع کردم به مصاحبه. سوال اول را پرسیدم.
جواب‌های محمد خیلی چیز خاصی برای توضیح دادن نداشت. بجز پاسخش به سوال سوم ما.

     از محمد پرسیدم: دلت برای خانواده‌ات تنگ نشده؟
گفت: می‌دانی دکتر؟! من یک نظریه دارم که اخیراً آن را به اثبات رسانده‌ام و برایش جایزه نوبل برترین نظریه قرن را به من دادند!
در عین ناپختگی حرفش را قطع کردم و با نیشخند تمسخرآمیزی گفتم: هه! چه نظریه‌ای استاد؟!
در چشمانم زل زد و گفت: هیچی! بیشعورتر از منی!

     از خدا که پنهان نیست؛ از شما چه پنهان. انگار تمام هورمون‌های خنک‌کننده بدنم یکجا ترشح شدند! از درون منقبض شدم. سردِ سرد عین یک جنازه. با خودم گفتم احمق این چه طرز برخورد بود. صدایش کردم.
محمدجان!
به درب اتاق رسیده بود که صدایم را شنید، سر جایش در حالیکه دستش بر روی دستگیره درب اتاق بود، ایستاد و سرش را کمی برگرداند، به گونه‌ای که فقط نوک بینی‌اش پیدا باشد، و گفت: بنظرم هر کس در هر کجای این کره خاکی که زندگی می‌کند، همان‌جا خانه‌ی او و افرادی که با او ایام را می‌گذرانند، خانواده‌ی او هستند!

     صورتم را رو به سقف اتاق گرفتم. تمام نفسم را درون سینه حبس کردم. و با یک پوف محکم خارج کردم. دیگر کارم به جایی رسیده بود که با کف دست به پیشانی‌ام می‌زدم بلکه مغزم کمی آرامش بگیرد! مگر می‌شود جماعتی که به آن‌ها بیماران روانی می‌گوییم این‌چنین ظریف و زیبا پاسخگو باشند، اما آن‌ها که برای انتخاب‌شان ساعت‌ها در صف می‌ایستیم ما را به هیچ حساب نکنند. انگار یک چیزی سر جایش نیست!

     حقیقتاً سردرد گرفته بودم. بعد از نیم ساعت از رییس درخواست کردم مجدداً محمد را صدا بزنند تا مصاحبه را تکمیل کنیم و به خانه برگردم و چند ساعتی فقط بخوابم. محمد دوباره آمد اما این بار به هیچ یک از سوالاتم پاسخ نداد! فقط به چهارگوشه اتاق خیره می‌شد و صدایی از او درنمی‌آمد. آخر سر عصبانی شدم .


     با صدای آژیر تیمارستان از خواب پریدم و دیدم ساعتم دارد زنگ می‌زند! حین بررسی پرونده‌ها خوابم برده بود و آنقدر ذهنم درگیر دیدار امروزم با علی شده بود باعث شد خواب سناریوی احمقانه‌ای که مدام در ذهن مشوشم مرورش می‌کردم را ببینم. خدا را شکر که خواب بود.

     ساعت ۱۵ عصر روز سه‌شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ است و من در سالن انتظار تیمارستان منتظر آمدن علی هستم. بلندگو نامش را صدا کرد. آمد. اما نه با آن چهرهٔ در خواب. قدی خمیده. صورتی پر چروک. موهای سفید. چشمانی پف کرده با رگه‌های خونی. بغض هجده ساله‌ام را قورت دادم و مصاحبه را شروع کردم.

     بعد از سوال پنجم ناخودآگاه از گذشته‌ی او پرسیدم. سوالی که نه خودم آمادگی شنیدن جواب آن را داشتم و نه در پرسشنامه دانشگاه آمده بود. به یکباره و در کسری از ثانیه از عمق دل به نوک زبان آمد و سپس جاری شد. اما علی که از ادامه‌ی مصاحبه خسته شده بود بجای پاسخ دادن اجازه گرفت تا به دستشویی برود. دستشویی رفتنش انقدر طول کشید تا جایی که از شدت نگرانی از مدیر آسایشگاه جویای علی شدم که گفت هر بار پس از دستشویی عادت دارد دو نخ سیگار بکشد.

     خیالم راحت شد. بعد از حدود هفده دقیقه بازگشت. به شوخی به او گفتم دل درد داشتی؟! کمی هم خنده چاشنی شوخی کردم که ری‌اکشن او را ببینم اما بجای خندیدن، ابروهایش را در هم گره زد. به ناگاه یاد رؤیای دیشب افتادم و ترسیدم. خیلی نامحسوس خودم را عقب کشیدم و تمام حواسم به تمام حرکات ناگهانی‌اش بود. اما بر خلاف تصور من بعد از چند ثانیه با همان اخم روی صورتش خندید. قیافه‌اش بشدت ترسناک‌تر از چهره‌اش در خواب شد. سریع خودم را جمع‌وجور کردم و سوال آخر را از وی پرسیدم.

     سوال آخر همانند سوال آخر آقای کولیوند مربوط می‌شد به چگونگی آمدن علی به اینجا. سوالی که خودم هم برای شنیدن پاسخش لحظه شماری می‌کردم! به محض شنیدن سوال بلند شد که اتاق را ترک کند اما این بار برخلاف آنچه در خواب گفته بودم، به شکلی تحکمی به او گفتم که روی صندلی‌اش بماند. دوباره برای لحظاتی در چشمانم خیره شد و در پاسخ به این سوال جمله‌ای گفت که به هیچ عنوان از فردی که دچار بیماری روان‌گسیختگی است قابل بیان نیست. چون بیماری او یکی از سخت‌ترین و بدترین انواع بیماری روانی در جهان است و بیان چنین جمله‌ای که نشانه‌ی حافظه‌ی قوی و باورنکردنی است، از علی دارای شیزوفرنی تقریباً غیرممکن است.
با اینکه از او خواسته بودم که بنشیند، اما مجدداً از روی صندلی‌اش برخواست و این بار به رفتنش ادامه داد و در حین ترک اتاق گفت .


     سیدعلی میرحسینی، فرزند علی‌اکبر!
این برادر من است که از ۱۳ سالگی در یکی از روستاهای فسا گم شد و حالا بعد از ۱۸ سال پیدایش کردم. اما چه پیدا کردنی! در سن ۳۱ سالگی و بعنوان بیمار روانی خودم. انصافاً از تحمل خارج است. چقدر خودخوری کردم که چرا همین امروز او را ندیدم. بی‌تابی‌ام برای دیدنش را نمی‌توانم نشان دهم. نمی‌دانم اصلاً مرا می‌شناسد یا نه. اما دلم لک زده ببینم چه ریختی شده.

     سه‌شنبه، ۱۸ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ ه.ش؛
بالأخره امروز می‌بینمش. هجده سال دوری. و حالا در اولین دیدار خدا می‌داند چه رخ خواهد داد. دارم از استرس و اضطراب خفه می‌شوم. هر از چند گاهی کل بدنم یخ می‌کند و دوباره گرم می‌شود. انگار ترشح هورمون‌های بدنم را حس می‌کنم. از دیشب مدام از خودم می‌پرسم یعنی من کم کاری‌ای در حق برادرم کردم؟! ما تا سه سال هر جا که می‌شد را دنبال او گشتیم اما هیچ اثری از وی نیافتیم. یعنی ممکن است مرا بشناسد و از من بدش بیاید و آبروریزی کند؟! یا نکند اصلاً مرا نشناسد و به کل داشتن خانواده را منکر شود؟!

     ساعت ۱۴:۳۰ است و من در سالن انتظار منتظر هستم تا ساعت دیدوبازدید خانواده‌ها از بیمارانشان آغاز شود. البته من بعنوان پزشک اینجا هستم و رابطه خانوادگی من و برادرم تأثیری در روند مصاحبه‌ام ندارد. اما خب استرس و دلهره‌ی بیش از پیشم غیرقابل‌انکار است. فقط خدا خدا می‌کنم وقتی دیدمش زبانم قفل نشود! حتیٰ همین الآن هم تمام سوالات دیشب در ذهنم رژه می‌روند. خلاصه که وضعیت روانی خودم بدتر از بیماران اینجا شده و امیدوارم به زودی از این شرایط رهایی یابم!

     ساعت ۱۵ شد و درب آسایشگاه باز شد. بیمار مرا صدا کردند که بیاید به اتاق مدیریت. پس از حدود سه دقیقه آمد. ۱۸ سال گذشته. علی ۱۳ ساله حالا جوان خوش قد و بالایی شده که اصلاً به قیافه‌اش نمی‌خورد دچار اسکیزوفرنی باشد! با یک سیگار بهمن در دستش وارد اتاق شد. آمد و بر روی صندلی جلوی من نشست. بدون کوچک‌ترین واکنشی! از او خواستم سیگار کشیدنش را تمام کند و بعد مصاحبه را شروع کنیم. پس پُک آخر را زد و سیگار را در زیرسیگاری خاموش کرد و ناگهان بلند شد که برود که از او خواستم بنشیند تا کمی با هم صحبت کنیم.

     در چشمانم خیره شد و با صدای آرامی گفت چشم! برگشت روی صندلی و نشست. سرش را به زیر انداخت. یکمی که گذشت صدای فرفر بینی‌اش بلند شد. انگار داشت گریه می‌کرد. دقیقاً همه چیز را به یاد داشت. از روز گم شدنش تا الآن که جلوی من نشسته. این‌ها را وقتی فهمیدم که چشم‌های کاسه‌ی خون شده‌اش را دیدم. در چشمان هم زل زده بودیم که ناگهان با تمام قدرت گلویم را گرفت. دگرگونی و برافروختگی به یکبارهٔ صورتش را به خوبی به یاد دارم. دستانش چنان زوری داشتند که گویی تمام کینه‌های این سال‌ها را در بازوانش جمع کرده بود. صورتش طوری قرمز شده بود و ابروهایش جوری در هم گره خورده بودند که کاملاً واضح بود در تمام این مدت بجای بالش، نفرت در آغوشش بزرگ کرده. چشمانم داشت سیاهی می‌رفت و تند شدن ضربان قلبم را حس می‌کردم. قشنگ خودم را در یک قدمی مرگ حس کردم که ناگهان با صدای آژیر تیمارستان .


     سوال این بود: آقای کولیوند! چه شد که پای شما به اینجا باز شد؟

پاسخ داد: ۳۵ ساله بودم که فهمیدم در توضیح دادن به اطرافیانم ناتوان هستم.
این جمله دلیل قانع‌کننده‌ای برای جنون یک جوان ۳۵ ساله نبود. برای همین از او خواستم بیشتر توضیح دهد.
گفت: همین‌که شما هم متوجه توضیح من نشدید دلیل قانع‌کننده‌ای است برای جنون!
اما من منظورش را فهمیده بودم. او ۶۳ سال تلاش کرده بود با اطرافیانش که از قضا هم‌نوعان و هم‌زبانانش هم هستند به راحتی صحبت کند اما گویی آن‌ها وی را درک نکرده بودند تا آنجا که از جوان ۳۵ ساله‌ی خود یک دیوانه ساختند!
     موقع خداحافظی یک جمله‌ی دیگر گفت تا مرا آنقدر درگیر تفکر کند که دیگر برای آن روز تمرکزی روی مصاحبه با نفر دوم نداشته باشم!
او گفت: همه دیوانه‌ها را به زور به دیوانه‌خانه می‌برند اما من به میل و اراده‌ی خودم برای ۲۸ سال است که در این بهشت زندگی می‌کنم!
برای سی ثانیه چشم در چشم هم خیره ماندیم. و بعد به یکباره شروع کرد به پریدن روی جدول داخل حیاط با یک پا. کلافه و سردرگم شده بودم. نمی‌فهمیدم خواب هستم یا بیدار. اصلاً قابل درک نیست. کسی که ۲۸ سال است داروهای بیخودی مصرف می‌کند و قطعاً عوارض جدی و جانبی‌ای روی روح و روانش داشته، اینگونه نظیر یک فیلسوف از پس آخرین و سخت‌ترین سوال ما که حقیقتاً از جانب اکثر بیماران روانی بی‌پاسخ باقی می‌ماند، بر آید، هیچ، طوری جواب دهد که برای لحظاتی جای پزشک و بیمار را هم عوض کند. باور کنید برای چند دقیقه گمان می‌کردم من مجنونم و او روان‌پزشک! نتوانستم تحمل کنم. صدایش کردم.
     آقای کولیوند! آقای کولیوند!
توجهی نکرد. به بالا و پایین پریدن‌هایش ادامه داد و تا انتهای حیاط رفت و برگشت. صبر کردم تا شاید خسته شود و جوابم را بدهد اما آنقدر رفت و آمدش را تکرار کرد تا من خسته شدم به جای او. می‌خواستم مصاحبه‌ی دوم را آغاز کنم اما مغزم پوکیده بود. نمی‌توانستم آن جملات آخر را از یک مجنون درک کنم. تازه فهمیدم همین حالت من و امثال من بوده که او را به زندگی ۲۸ ساله در یک دارالمجانین سوق داده. با خودم گفتم اشکالی ندارد. فردا بجای دوتا مصاحبه، سه‌تا مصاحبه می‌گیرم. این شد که برگشتم خانه.
     به خانه که رسیدم دفاتر و رساله و پرسشنامه و پرونده‌های بیمارانم را گذاشتم روی میز که استراحتی کنم. چشمم خورد به یک پرونده با اسم و رسمی آشنا. ابتدا چند باری مشخصات بیمار پرونده را مرور کردم تا مطمئن شوم که اشتباه نمی‌کنم. بله اشتباه نمی‌کردم. او خودش است.


     صحبتشان را قطع کردم و پرسیدم: پس راسته که ایشون خودکشی کردن؟

گفت: آره متأسفانه فشار عصبی فوت نگین بقدری براش غیرقابل تحمل بود که کارش به چند ساعتم نرسید. نتونست تاب بیاره و خودشو خلاص کرد.
در ادامه گفت: خیلی برام عجیبه! کسی که انقد ذهن فعال و بازی داره که بتونه توو یکی از رشته‌های سخت پزشکی جزو معدود نفرات برتر باشه و چنین موفقیت‌های بزرگی توو زندگیش بدست بیاره، چطور میشه که توو بزنگاه‌های زندگیش اینجوری احساسی تصمیم‌گیری کنه؟! همیشه به یکی از چیزاییش که حسودیم می‌شد همین عقل و فراستش بود. اما اگه دقت کرده باشی توو هیچکدوم از تصمیم‌های مهم زندگیش عاقلانه تصمیم نگرفت! مثلاً سر انتخاب مطب یا آسایشگاه دولتی، دومی رو انتخاب کرد. یا اونجوری که می‌گفت دلیل جداییش از حسیبا بخاطر مسائل کوچیک فرهنگی بود که به راحتی می‌شد با حرف حلشون کرد. یا حتی بابت ۹۰٪ خدماتی که توو ایران به مردم ارائه می‌کرد (یا به ایرانیای بقیه جاهای دنیا مثل آمریکا، آلمان، سنگال، جمهوری چک، سوئد، یونان و. که برای درمان دعوت می‌شد) هزینه‌ای دریافت نمی‌کرد و. .

     این نشون میده قدرت احساسات حتی توو افراد عاقل هم چقدر می‌تونه بیشتر از عقل باشه؛ چه برسه به افراد احساسی. همیشه از برتری احساس به عقل می‌ترسیدم و می‌ترسم! خداروشکر من بعد فرامرز به این حد جنون نرسیدم. شاید دلیلش خانوادم بود. فرامرز همیشه احساس تنهایی خاصی داشت ولی من پشتم به شوهرم و دوتا بچه‌هام گرم بود همیشه. نمی‌دونم. نمی‌خوام قضاوت کنم. ولی همیشه از احساست بترس جَوون!

     از خانم دکتر وارتوش آوانسیان پرسیدم: فکر می‌کنید چیز دیگه‌ای مونده باشه که لازم باشه ما بدونیم؟
گفت: فک نمی‌کنم. هر اون چیزی که گفتنی بود و گفتم. اما اینم اضافه کنم که بعد فوت فرامرز خیلی از مریضاش توو ایران دوباره افسردگی‌شون برگشت! چون هم حامی مالی هزینه‌های درمانشون و هم به نوعی عضوی از خانوادشونو از دست داده بودن. فرامرز جای خالی خانواده‌ای که هیچوقت نتونست با من، نگین و حتی حسیبا داشته باشه رو با مردم فقیر حاشیه کشور پر کرده بود. اونا هم این قضیه رو قبول کرده بودن.
چنتاییشون و می‌شناختم. بعد فرامرز بهشون سر زدم. باورم نمی‌شد که می‌گفتن بعد فرامرز حتی رنگ و بوی گوشت و برنج هم دوباره از خونه‌هاشون پریده. هر چی بیشتر توو زندگی این آدم کندوکاو کنی به عجایب بیشتری برمی‌خوری. بنظرم اون چیزایی که به درد کتابت می‌خورد از زندگی من و فرامرز فهمیدی. »

     عینکم را خاموش کردم و گفتم: از زندگی شما که خیلی دستگیرم نشد ولی درباره پروفسور کامل توضیح دادید. ممنونم. وسایلم را ریختم داخل کوله‌پشتی‌ام و بعد از خداحافظی از مطب خارج شدم. ساعت شده بود ۰۰:۱۵ دقیقه. خیلی خسته بودم. ماشین را گذاشتم روی حالت اتوپایلوت و تا خانه چرت زدم. باید نوشته‌ها را جمع‌آوری و مرتب کنم و با آقای حریرچی (ناشر) برای چاپ کتاب قرار بگذارم.
امروز، چهارشنبه، ۲۸ دی‌ماه ۱۴۴۱، ساعت ۰۴:۳۵ صبح. مطالب به ترتیبی که خواندید درآمد و آماده چاپ شد اما همانطور که به خانم آوانسیان قول دادم قرار شد پس از وفات ایشان منتشر شود.

     امروز، پنجشنبه، مورخه ۱۴۴۵٫۰۹٫۱۹ ه.خ، مصادف با ۲۰۶۶٫۱۲٫۰۹ م و ۱۴۸۹٫۰۹٫۲۱ ه.ق، ساعت ۱۱:۵۰ دقیقه صبح است. حدود چهار سال از مصاحبه‌ام با خانم دکتر وارتوش آوانسیان گذشته است. متأسفانه باخبر شدم ایشان امروز در سن ۹۳ سالگی دار فانی را وداع گفتند. حقیقتاً خیلی ناراحت شدم. از هفته آینده می‌روم دنبال چاپ کتاب.

     چهارشنبه، ۱۴۴۵٫۰۹٫۲۵؛ این روز را به خاطر داشته باشید. چون چیزهایی که از امروز به بعد می‌خوانید خاطرات من هستند!
کتابم منتشر شد. پنج بار چاپ مجدد گرفت. فروشم میلیونی شد. بچه‌های خانم آوانسیان آمدند سراغم. مدعی شدند دروغ‌هایی را به مادرشان نسبت داده‌ام. ویدئوهای روز مصاحبه را برایشان پخش کردم و قانع شدند و رفتند. اما برایم چیزی آورده بودند که این بار مثل تخته سنگ بزرگ کف رودخانه، مسیر تمام داستان را تغییر می‌داد. آن‌ها یک نامه‌ی مهم و شناسنامه‌ای را آوردند که به خواب هم نمی‌دیدم چنین سندی به دستم برسد.


پایان فصل دوم


     اساتید هیأت داوران، مشاور و راهنمای خودش، موقع قرائت صورتجلسه دفاع، قیام کردن و نمره ۲۰ به تز فرامرز دادن و شروع به کف زدن کردن. یعنی نه تنها قبول کرده بودن، بلکه نمره کامل دادن و خیلیم از رساله خوششون اومده بود. فرامرز دوباره اشکش جاری شد اما این دفه نه از روی ناراحتی. از هیأت داوران پذیرایی مفصلی کرد و جلسه بعد ۴۵ دیقه تموم شد - فیلم روز دفاعش و کامل دارم. اگه خواستی بگو بهت بدم بذاری کنار کتابت که هم فروشت بره بالاتر و هم ارزش کتابت بیشتر شه -

من: تشکر کردم و صحبتشان را قطع ننمودم.
ادامه داد: شیش ماه بعد مدرک موقتش اومد. رفت دنبال کارای مجوز مطب تا مدرک اصلیش بیاد. حدوداً یکسالی گذشته بود که گفت مدرک اصلیمم اومده و بعد از گرفتنش رفت که مجوز اصلی مطبشم از نظام پزشکی بگیره. مجوز و گرفت و به خاطر تحقیقات ۹ سالش، مشکل گذروندن طرح توو مناطق محروم رو نداشت ولی در کمال ناباوری با اینکه می‌تونست مطب بزنه و درآمد قابل توجه خودش و داشته باشه، یهو اعلام کرد که می‌خواد بره توو یه تیمارستان دولتی کار کنه. خب اونجا یه آسایشگاه دولتی بود و حقوقشم مطابق قانون وزارت کار. ولی اوکی بود فرامرز! اما نمی‌دونم چرا با درخواستش موافقت نکردن!

     خیلی ناراحت و دمغ شد. توو همین مدتی که دنبال تیمارستان دولتی می‌گشت، از آمریکا براش دعوتنامه همکاری اومد! ازش خواسته بودن برای درمان یسری بیمار اعصاب و روان غیرقابل درمان بره آمریکا. خب فرامرز خاطرات خوب و بد کم نداشت از آمریکا. قبول کرد. حدود ۹ ماه سال آمریکا بود و سه ماه میومد ایران برای درمان رایگان بیمارای کم‌بضاعت مالی توو جنوب کشور. عموماً سمت سیستان و بلوچستان یا کرمان. فک کنم ۱۸-۱۷ سالی به همین منوال زندگی کرد. سال ۱۴۲۰ بود که توو یکی از همین سفرا به ایران متوجه شد نگین که حالا شوهر و یه پسر بزرگ داشت، توو یکی از تیمارستانای دولتی توو تهران مشغول کاره. ۳-۲ روز وقت گذاشت و رفت اونجا. درخواست همکاری داد.

     حالا دیگه نه اون دکتر تازه مجوز گرفته‌ی دیروز بود، نه قوانین انقدر سفت و سخت بودن که نذارن توو یه تیمارستان دولتی زنونه کار کنه. این بار با درخواستش موافقت کردن. دوباره سرنوشتش گره خورد به نگین. اما همونطور که گفتم نگین سر و همسردار. فرامرز کوچیک‌ترین ابراز علاقه‌ای به نگین نمی‌کرد چون وقتش و دیگه نداشت. از طرفیم اون پسربچه چن سال قبل نبود و اون شور و انرژی جوونی براش نمونده بود. معمولنم که ۶ ماه ایران بود و ۶ ماه آمریکا. دستمزدی که توو آمریکا می‌گرفت نه تنها کفاف زندگی ۶ ماهشو توو ایران می‌داد بلکه انقدری بود که بعضی از مریضایی که می‌دید واقعاً بضاعت مالی درست و درمونی ندارن رو، هم مجانی ویزیت می‌کرد و هم هزینه‌های درمانشون و تا روز آخر درمان می‌داد (که خب همونطور که میدونی عموماً توو رشته روانپزشکی ممکنه درمان سالیان سال طول بکشه).

     ۸ سال با نگین توو اون آسایشگاه اعصاب و روان دولتی همکار بود تا روزی که خبر دادن روز یکشنبه، ۱۴۲۸٫۰۲٫۱۳ ساعت ۹ صبح، نگین توو سن ۷۲ سالگی در اثر سرطان سینه فوت کرده. خبر که به فرامرز رسید کاملاً دیوانه شد. نزدیک دو ساعت و نیم ویدئوکال حرف می‌زدیم و فقط گریه می‌کرد. فرداش توو خبری توی تلگرام خوندم پروفسور سیدعقیل میرحسینی در روز یکشنبه، ۱۴۲۸٫۰۲٫۱۳، ساعت ۱۳:۴۷ توو دفتر کارش در اثر خوردن قرص برنج خودکشی کرده و از بین رفته.



     گفت: خب تا کجا گفته بودم؟ آهان رسیدیم به سال ۱۴۰۰ که فرامرز تصمیم به برگشتن گرفته بود. آره! شهریور ۱۴۰۰ اومد ایران. کلی دوندگی کرد تا با رزومه‌ای که جمع کرده بود و سوابق تحصیلیش، بهش اجازه دادن رسالشو کامل کنه و مدرک دکترای ایرانی هم بگیره تا بتونه اینجا مطب بزنه. دیگه چم‌وخم کار دستش بود. توو همون شیش ماه باقی مونده پیش‌درآمد کاراش و کامل کرد. اردیبهشت سال ۱۴۰۱ بود که خبر داد طی یکی از مصاحبه‌هاش و بعد ۳۰ سال، داداشش، علی، رو پیدا کرده! از خوشحالی داشت بال درمی‌آورد ولی از رودررویی هم ترس داشت. نمی‌دونست علی چه ری‌اکشنی داره و خودش باید چجوری برخورد کنه.

     فرامرز می‌گفت: ″ علی دیگه یه بچه تپل مپل و خواستنی نبود. لاغر و افسرده و چروکیده شده بود. وقتی باهاش حرف می‌زدم یه خستگی توأم با تنفر خاصی تو نگاهش بود. انگار شاکی بود که چرا این همه سال سراغی ازش نگرفتیم. خب کل ماجرا رو نمی‌دونست و حقم داشت شاکی باشه. اما بعدها خیلی سخت اجازه داد باهاش ارتباط بگیرم. ولی بالأخره تونستم راضیش کنم که چند جلسه مشاوره داشته باشیم. کل اتفاقات ۳۰ سال پیش و براش شرح دادم. گفتم همون سال سه-چاهار بار دیگه اومدیم فسا دنبالت. حتی تا سه-چاهار سال بعدشم میومدیم و می‌رفتیم. توو رومه‌ها آگهی دادیم. پزشکی قانونی و بیمارستانا رو سر زدیم. به آگاهی عکس و مشخصاتتو دادیم ولی هیچی به هیچی. یکم قانع شد اما از موضعش پایین نیومد. حرفشم این بود که منو گم کرده بودید، باید پیدام می‌کردین. ″

     بعد از جلسات مشاورش با علی بود که برام تعریف می‌کرد: ″ نمی‌دونم تالا توو موقعیتی گیر کردی که هر دو طرف راست میگن ولی نمی‌دونی حق با کدومه؟! من و علی توو این موقعیت‌ایم. هم من راست می‌گفتم هم علی. ولی اینکه حق با کدوممون بود الله‌اعلم. علی بعد از گم شدنش توسط یه باند قاچاق مواد مخدر توی یکی از کانالای جوب آب سه تا روستا پایین‌تر به حالت نیمه‌جون پیدا میشه. چن ماهی بهش رسیدگی می‌کنن تا سرپا میشه. رفته‌رفته که خودش و پیدا میکنه، واسه فروش مواد، می‌فرستنش به یکی از گروه‌های پخش مویرگی مواد توو شیراز و چون سن و سالش کم بوده و کسی بهش شک نمی‌کرده، میشه انباردار مواد. یکی دو دفه تصمیم می‌گیره فرار کنه که می‌گیرنش و تا می‌خوره می‌زننش. خلاصه توو نکبت کامل بیست سال از زندگیش لای مواد و موادفروشا می‌گذره و خودشم هروئینی میشه تا اینکه گیر میفته. وقتی پلیس می‌گیرتش، چون ترس از دست دادن کسی رو نداشته کل باند و از رییس تا خرده‌فروش، همه رو به پلیس لو می‌ده. وقتیم که براش با من قرار مصاحبه گذاشتن ۵ سال بود که از طرف دادگاه اجازه بستری شدن توو اون تیمارستان و بهش داده بودن. اونجا بود که معنی جمله‌ی معروف علی توو روز مصاحبه رو فهمیدم که گفته بود: گذشته‌ی افراد را در حال آنان جستجو کن دکتر!» ″

     فک کنم این جمله رو توو کتابشم آورده بود فرامرز. خلاصه که سرگذشت علی بیچاره هم اینجوری بود دیگه. بالأخره تیرماه ۱۴۰۱ رساله‌شو کامل کرد. بعد از اون مصاحبه‌ها، فرامرز همه رو توو تزش آورد ولی همش دودل بود که نکنه این مصاحبه‌ها بعنوان کار عملی ازش قبول نشه و ردش کنن. روز دفاعش من و حمید هم رفته بودیم. با اینکه سابقه‌ی تز دکترا دادن اونم به یه زبون دیگه و توو یه کشور دیگه رو داشت، رزومه‌ی طبابت و درمان خیلی از بیمارای فرنگیا رم داشت، اما اون روز تمام وجودش شده بود استرس و اضطراب. کلی دلداریش دادیم تا روحیش برگرده ولی نشد که نشد. با همون استرس شروع کرد به دفاع کردن. مصاحبه‌ها رو دونه دونه خوند تا رسید به مصاحبه علی. بغض داشت خفش می‌کرد. یکی دو باری مکث کرد ولی نتونست جلوی گریشو بگیره. داور بر خلاف عرف جلسه‌ی دفاع، وقت تنفس ده دیقه‌ای اعلام کرد تا فرامرز خودش و پیدا کنه و ادامه بده. سرت و درد نیارم. دفاع فرامرز تموم شد اما نتیجه‌ای که داور اعلام کرد تعجب‌برانگیز بود.


     یکسال تمام نتایج تحقیقات و پژوهش‌هاشو به دانشگاه ارائه داد اما در کمال ناباوری ازش قبول نکردن (با چشمانی گرد شده تعجب کرده است)! گفتند این نتایج علاوه بر اینکه روی جامعه آماری مسلمانان امتحان نشده، نشأت گرفته از فرهنگ متوحش غربه! ولی فرامرز تسلیم نشد (با عشوه می‌گوید: عاشق همین دیوونه بازیاش بودم). به بقیه دانشگاه‌های کشور هم رجوع کرد اما موفق نشد. هر چی التماس می‌کرد که بابا اینا نتایج ۹ سال زحمت و تحقیقات منه، کسی گوشش بدهکار نبود. تازه بعد از یکسال دوندگی براش پیامک اعزام به خدمت سربازی اومد!! خداوکیلی پذیرشش دور از تحمله. از طرف دانشگاه بفرستنت کشور غریب که پژوهش کنی، بعد از ۹ سال تحقیق، نتایجشو قبول نکنن، تازه بهت اعلام کنن معافیت تحصیلیت هم تموم شده؟! کله‌ی آدم سوت می‌کشه! ولی خدمت با تو بمیری و من بمیرم حل نمی‌شه. شتریه که در خونه همه پسرا خوابیده. باید برن (با ناراحتی و تأسف صحبت می‌کند).

     فرامرز دو ماه آموزشی رفت عجب‌شیر و بعدشم حدود دو سال رفت کرمانشاه. بعد از خدمت، به محض اومدن کارت پایان خدمتش لج کرد و برگشت آمریکا. اواخر سال ۱۳۹۱ بود که رفت سانفرانسیسکو. اونجا علاوه بر گرفتن دکترا، به طبابت هم مشغول شد و اینجور که تو تماسا می‌گفت زندگی آروم، بی‌حاشیه و متعادلی داشت تا اینکه ۹ سال بعد یعنی شهریور سال ۱۴۰۰ تصمیم گرفت دوباره برگرده ایران و تو مقطع دکترا مجدداً شرکت کنه و رساله بگیره و اینجا مطب بزنه! برای همه تعجب‌آور بود که چرا باید اون زندگی و رفاه رو ول کنه و دوباره برگرده اینجا و با یکسری مسئول بی‌مسئولیت سروکله بزنه. هر چی ازش پرسیدم جواب سر بالا می‌داد. هر چقدم سعی کردم متقاعدش کنم که همونجا بمونه گوش نمی‌داد.

     توو مدت این ۹ سال دومی که نبود منم ازدواج کردم و حاصلش دوتا دختر قشنگ شده بود. خب منم اصلاً دوست نداشتم حالا که زندگی توأم با آرامشی ساختم، آرامشش از هم بپاشه یا خدشه‌دار بشه. نمی‌دونم چرا ولی امنیت روانی خودم و خانوادمو توو نبودن فرامرز می‌دیدم با اینکه اون بیچاره شاید اصلاً کاری هم به کار ما نداشت. اصلاً نود درصد اصرارم برای موندن فرامرز توو همون آمریکا همین مسئله بود! ولی تصمیم‌شو گرفته بود. برگشت. فرامرزی که توی سی سال گذشته با بدشانسی برادرشو از دست داده بود، عشقش معلوم نبود کجاست، حداقل ۱۰-۱۵ سال سابقه کاری کمتری نسبت به من توو ایران داره، و منم مدام اصرار می‌کنم که برنگرده، حالا با قریب ۴۷ سال سن، دست از پا درازتر برگشته تا بلکه فرجی بشه و بتونه توو وطن خودش به مردم خدمت کنه. این همیشه خواسته‌ی خودش بود که بعد از دکتر شدن توو ایران و واسه خانواده‌های کم‌بضاعت طبابت کنه اما از بد روزگار به پُست بد دوره‌ای خورده بود! یه جورایی میشه گفت دلو زده بود به دریا و برگشته بود.

     با اطلاع شوهرم و گاه گاهی دوتایی با فرامرز ویدئوکال می‌گرفتیم. دیگه از اون نامه‌های احساسی و دوستدارت فرامرز آخر نامه‌ها خبری نبود. من یه زن شوهردار بودم که اینجور مسائل رو همیشه رعایت می‌کردم و خط قرمز خودم و شوهرم می‌دونستم. بذار اصن اسم شوهرمو بهت بگم. هان؟!. حمید. خیلیم جنتلمن و دوست‌داشتنیه. من و حمید سال ۱۳۹۵ ازدواج کردیم و سال ۹۶ آیدا بدنیا اومد و سال ۹۹ آیلار. از آیدا دوتا و از آیلار هم یدونه نوه‌ی خوشگل موشگل دارم.
گفتم: خداحفظشون کنه
گفت: سلامت باشی
پرسیدم: موافقید یه استراحتی بکنیم و نیم ساعت چهل دیقه دیگه دوباره ادامه بدیم؟
گفت: آره حتماً
گفتم: پس با اجازتون من میرم تا پایین و نیم ساعت دیگه مجدد مزاحمتون میشم.
گفت: اوکی
و من عینکم را خاموش و تعویض کردم و آمدم بیرون و اولین کاری که کردم یک نخ سیگار کشیدم تا یکم مغزم آرام شود. ساعت شده بود ۲۱:۲۰ دقیقه. رفتم شعبه مک‌دونالد سر چهارراه مطب و یک برگر خوردم و یک نخ دیگر سیگار کشیدم و برگشتم. تا برگردم مطب چهل دقیقه‌ای گذشته بود. دیدم منتظر من نشسته است. دوباره عینک را روشن کردم و ادامه دادیم.


     تمام خبری که من و خانوادش از فرامرز تو اون یکسال داشتیم محدود بود به همون یدونه نامه‌ای که واسه من و خانوادش فرستاده بود. نامه‌ی من یه نامه‌ی کاملاً احساسی و عاطفی و نامه‌ی خانوادش طبیعتاً یه نامه‌ی کاملاً خانوادگی بود. اون نامه باعث شد بیشتر از قبل دلتنگش بشم. بعد از یکسال‌ونیم نامه‌ی دومش به دستم رسید. از زندگیش تو آمریکا نوشته بود. نوشته بود بعد از جواب رد نگین خیلی تحمل شرایط دور از خانواده براش سخت شده بود. می‌گفت الان که این نامه رو می‌نویسم با یه دختر لبنانی دوست شدم که هم خیلی خانواده‌داره هم خیلی مقید به اصول دینی. دل تو دلم نبود. می‌خواستم همون موقع باهاش ارتباط بگیرم و بپرسم نکنه ازدواج کرده باشه! اما نه تلفن درست و حسابی‌ای داشتیم که بشه با خارج راحت ارتباط گرفت و نه اینترنت پدر مادر داری! مثل الآن نبود که اراده کنی با اونور دنیا ارتباط بگیری و از دوستات خبردار شی. نامه رو ادامه دادم. پایین‌تر نوشته بود قصد داره یجوری یا خانوادشو ببره اونجا واسه خواستگاری یا دختره رو بیاره ایران. من بدبخت کلافه شده بودم از این همه زوری که می‌زدم و هربار بیشتر از مقصدم دور می‌شدم.

     هر چی بیشتر می‌گذشت ارتباط‌گیریمون راحت‌تر می‌شد. یعنی رفته‌رفته تونستم با تلفن کارتی با هزار بدبختی باهاش تماس بگیرم و بعد سه-چاهار دیقه معطلی به اندازه یکی-دو دیقه باهاش حرف بزنم. چون اعتبار کارتا زود تموم می‌شد. دو-سه سال بعد کم‌کم اینترنت کمک کرد و فک کنم سال ۸۵ یا ۸۶ بود که تونستم با یاهومسنجر، راحت باهاش چت کنم. البته با اینترنت دایال‌آپ. اونم که به سن تو نمی‌خوره. (می‌خندد) اونجا بود که بهم گفت ۲ ساله که با ′حَسِیبا′ ازدواج کرده. انگار آب یخ ریخته بودن روم. عرق سرد کرده بودم. دستا و پاهام یخ کرده بودن. گریم بند نمیومد. با همون تاری دید ناشی از گریه‌ی زیاد براش نوشتم به سلامتی عزیزدلم. به پای هم پیر بشید انشاالله» (یک لبخند تلخ گوشه لبش دارد)! کل چتمون درباره حسیبا صحبت کرد. مدام از خوبیا و نکات مثبتش می‌گفت. از معصومیت چهره و عشق و علاقش به خودش. منم که دیگه گریم به هق‌هق رسیده بود آفلاین شدم و تا چند ماه هیچ سراغی ازش نگرفتم. ایمیلاش برام میومد که نگرانم شده و ازم می‌خواست براش پیام بذارم. اما دیگه نمی‌تونستم با یه مرد زن‌دار حرف بزنم!

     از اون به بعد خودمو بیشتر سرگرم درس و دانشگاه و رساله کردم. خب جوون بودم و جویای نام (می‌خندد). کلّم بوی قرمه سبزی می‌داد. گفتنش باعث شرمندگیه ولی از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون یکی دو باری فکر خودکشی به سرم زد اما دوستم ′حنانه′ بهم خیلی کمک می‌کرد تا این قضایا رو فراموش کنم. شاید لازم باشه تو کتابت از طرف من از حنانه هم تشکر کنی (لبخند می‌زند). اما خب خیلی زشت بود واسه یه دانشجوی روانپزشکی که نتونه اعصاب و روان خودشو کنترل کنه. از اساتیدم هم کمک گرفتم. مدتی هم تحت مداوا بودم تا بتونم این داستانو فراموش کنم. اما تا به خودم بیام و دوباره سرزنده شم شده بود تیرماه سال ۱۳۸۸ و مصادف شد با برگشتن فرامرز!

     فرامرز اومد ایران و بعد دیدنش یاد آخرین چتی که باهم داشتیم افتادم. دوباره حالم بد شد. ولی یه روز تو دانشگاه بدون اینکه خودمو ببازم و پررو، رفتم پیشش و انگارنه‌انگار که بهم چی گذشته بوده و شروع کردم از زندگیش پرسیدن. از زنش و حال و هوای این اواخرش تو آمریکا. چیزی گفت که خیلی جا خوردم. گفت این اواخر بخاطر بعضی مسائل فرهنگی با حسیبا به مشکل خوردن و سه ماه پیش از هم جدا شدن. نمی‌دونستم راست می‌گه یا دروغ! چون برگشتنش به ایران و ازدواج نکردن نگین هم بی‌تأثیر نبود تو حرفاش! بهرحال سپردم به دست زمان. فقط اونه که می‌تونه همه چیزو مشخص کنه. بعد ازم خواست تصویرش و رو کاغذ بکشم. وقتی یه تصویر حدودی ازش کشیدم، جمله‌ی جالبی بهم گفت. گفت: ″حالا تو هم درد کشیدی″! می‌دونستم پشت این جمله چه دل سوخته‌ای قرار داره.
فرامرز سه سالی ایران موندگار شد اما یه اتفاق غیرمنتظره‌ی دیگه دوباره مسیر زندگیشو تغییر داد!



     رساله فرامرز متشکل بود از چنتا مصاحبه با بیمارای اعصاب و روان یه تیمارستان. از قضا یکی از همین بیمارا، علی، برادر فرامرز بود که بعد ۳۰ سال پیداش کرده بود. علی ۴۳ و فرامرز ۴۷ سالشون شده بود. اینجور که فرامرز از روز مصاحبه تعریف می‌کرد، خودش نه ولی علی تو همون نگاه اول فرامرزو شناخته بود. از اون بچه‌ی خوشگل و ناز، یه جوون لاغر و پژمرده و افسرده باقی مونده بود. جفتشون منقلب شده بودن و چند دیقه‌ای بهتشون زده بود. بقیشو حتماً تو کتابش مفصلاً آورده!

پرسید: خوندیش؟

گفتم: بله خوندم و اتفاقاً این مصاحبه برام جالب‌تر از بقیه مصاحبه‌ها بود.

ادامه داد: آره! علی‌اکبر آقا که فوت کرده بود ولی مامانشون انسیه خانوم قبل مرگش یبار دیگه علی رو دید و بعد دار فانی رو وداع گفت. بنده خدا تو همون سن پیری یبار دیگه پیر شد! (اینجا خانم آوانسیان کمی در خودش فرو رفت و بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و با یک آه طولانی به بقیه صحبتش ادامه داد.)

     همونجوری که برات گفتم من از دبیرستان فهمیدم علاقه‌ی بیش از اندازه‌ای به فرامرز پیدا کردم ولی هیچ رقمه نتونستم بهش حالی کنم. فرامرز قبل از اینکه بره آمریکا به نگین پیشنهاد ازدواج داد اما نگین مردد بود. اینجور که فرامرز تعریف می‌کرد، نگین عاشق مردای هیکل گنده و کچل بود! از عینکم متنفر بود! دقیقاً متضاد همه اون چیزی که فرامرز بود. فرامرز بیچاره یه هیکل ریقو داشت (با خنده) با عینک نمره ۲.۵! اینا رو که برام تعریف می‌کرد از یه طرف خوشحال می‌شدم که به چش نگین نمیاد، از یه طرفم ناراحت که حالشو نزار می‌دیدم. برای اینکه دلشو بیشتر از قبل با خودم صاف کنم، خوشحالی درونیمو به شکل حزن به صورتم میاوردم و دلداریش می‌دادم که اشکال نداره، اون بچست، معیاراش بچگانست، بزرگ‌تر میشه می‌فهمه اشتباه کرده تو انتخابش و. . البته واقعاً همین بود اما فرامرز نمی‌خواست یا نمی‌تونست قبول کنه. نمی‌دونم.

     توی اون چند سالی که با نگین هم دانشگاهی بودیم هر بار به بهونه‌های مختلف باهاش هم‌مسیر می‌شد یا تو کلاس‌هایی که اون بود بعنوان مهمان شرکت می‌کرد اما دریغ از یه پاپاسی توجه از طرف نگین. بازم بین همون حس خوشحالی و ناراحتی گیر کرده بودم. این بار خوشحال از اینکه نگین محل نمی‌ده و ناراحت از این رفتاری که با فرامرز می‌کنه و غرورشو می‌شکنه. خیلی از این رفتارا رو از دور می‌دیدم و دم نمی‌زدم.

     فرامرز قبل از سفر به آمریکا با سه مسئله جدی روبرو شد. جواب رد عشقش نگین، گم شدن برادرش علی و احساسی که بیشتر از یه رفیق و خواهر از من دریافت می‌کرد و تا حدودی متوجه یکسری قضایا شده بود. درباره دوتای اول تا جایی که ذهنم یاری می‌کرد برات توضیح دادم. اما چیزی که خود منو خیلی اذیت می‌کرد رفتن فرامرز بود. نمی‌دونستم چند وقت قراره بره. واسه من دوست دوران بچگیم قرار بود برای مدتی نباشه. نه تنها دوست بلکه عشق دوران جوونیم و شیش-هفت سال اخیرم. شب قبل رفتنش، رفتیم غذاخوری روستامون تو وردیج. نفری دو سیخ کباب کوبیده و نون چرب خوردیم و درباره رفتن و دانشگاه و بچگی صحبت کردیم. تو راه برگشت تا خونه پدری گفت آخر نامه‌هایی که از آمریکا برات می‌فرستم می‌نویسم ″دوستدارت فرامرز″. من تنها کسی بودم که با این اسم صداش می‌کردم. (رو به من) همه مث تو به اسم عقیل می‌شناختنش. با همین یه جمله‌ی دو کلمه‌ای ضربان قلبم رفت بالا!

     گذشت و فرداش برای مدت نامعلومی از ایران رفت. منم آخر هفتش برگشتم شیراز که خودمو به خوابگاه معرفی کنم. بعد از حدود هفت ماه یه نامه از طرف فرامرز اومد که تاریخ نگارشش مربوط به دو ماه پیشش بود. توش از زندگی روزمره و امکانات و تیمارستان‌ها و خونه و ماشینی که در اختیارش گذاشته بودن نوشته بود. یادم نمیره؛ تا آخر نامه اشکم بند نمیومد. هم دلم براش یه ذره شده بود و هم غبطه می‌خوردم که چرا من آمریکا نیستم! وسط نامه به اندازه یه قطره اشک خیس بود. نامه رو که چسبوندم به صورتم بوی ضعیف الکل از کاغذ به دماغم می‌خورد. چون نامه تو پاکت بود بوی الکل نپریده بود. حدس‌های خوبی نمی‌زدم. ولی تا جایی که یادم بود فرامرز اهل الکل نبود. تو جواب نامش براش نامه نوشتم و بعد کلی قربون صدقه و حال و احوال، پرسیدم از واقعیت زندگیت تو اونجا برام بنویس. رفت‌وآمد این نامه‌ها حدود یکسالی طول کشید.


     فرامرزم بخاطر صحنه‌هایی که تو خونه می‌دید از بچگی عصبی و عقیده‌ای بار اومد. این خودشو وقتی نشون داد که رسیده بودیم به سن دبیرستان. خانواده پدری فرامرز تیپ آزاد بودن و خانواده مادریش مذهبی‌طور. با اینکه خود مادر فرامرز خیلی مذهبی نبود اما خلصتایی از خانوادشو داشت و همینم رو زندگیشون تأثیر منفی گذاشته بود. دوتا آدم با دوتا فرهنگ کاملاً متضاد که نمی‌تونستن درباره این تضاد تصمیم‌گیری کنن. همین نکته به ظاهر ساده پیش‌درآمد ۸۰٪ دعواهای خانوادگیشون بود. از انتخاب اسم پسر دومشون، علی، بگیر تا مسائلی مث ناخون گرفتن تو شب و نشسته یا وایساده آب خوردن تو روز و اینجور مسائل بزرگ و کوچیک. خب فرامرز خیلی درباره ریز و درشت زندگی شخصیش با من درددل می‌کرد چون منو نزدیک‌ترین رفیق و خواهر نداشتش می‌دونست و منم غالباً سعی می‌کردم آرومش کنم و بهش دلداری بدم. که کاش هیچوقت اجازه نمی‌دادم باهام درددل کنه!!.

     فرامرز ۴ ساله بود که داداشش، علی، بدنیا اومد. اینطور که فرامرز تعریف می‌کرد، هوشنگ خان می‌خواسته اسم علی رو بذاره فریبرز اما انسیه خانوم این بار اجازه نداده هوشنگ خان اسم بچه رو انتخاب کنه. خودش اسمشو گذاشته علی. البته موضوع کمی نیست ولی سر همین، ماه‌ها بحث داشتن. علی بچه‌ی ترگل ورگل و تپل مپلی بود. تو محل بچه به خوشگلی علی نظیر نداشت. علی دوران مدرسه رو طی می‌کرد تا ۱۳ سالگی.

     بعد از انقلاب، هوشنگ خان برای اینکه از تک و تا نیفته و تو ارتش باقی بمونه اسمشو به علی‌اکبر تغییر داد! بهار سال ۱۳۷۱ بود که خانواده میرحسینی برای سفر رفتن فسای شیراز، دِه آبااجدادیشون. ۵-۴ روز بعد که برگشتن دیدیم علی باهاشون نیست! سراغشو گرفتیم. انسیه خانوم یهو زد زیر گریه. داد می‌زد این از خدا بی‌خبر بچمو گم کرد و انگارنه‌انگار. بدون اینکه بچه رو پیدا کنه پاشد اومد تهران که به کارش برسه. با آب قند و گلاب و هر چی دم دستمون بود آرومش کردیم. ظاهراً علی و فرامرز و هوشنگ خان واسه آب‌تنی میرن کانال نزدیک روستا که علی گم‌وگور می‌شه. یادمه تو اون سال سه-چاهار بار دیگه هم رفتن فسا بلکه بتونن پیداش کنن اما نه خودشون نه خانواده پدریشون نتونستن خبری از علی بیارن. علی از ۱۳ سالگی تو فسا گم شد و همه خیال می‌کردن تو کانال غرق شده و جنازش رفته سمت چاه فاضلاب شهری.

     سال بعدش یعنی تیرماه ۱۳۷۲ کنکور داشتیم. من تو همه این سالا، عاشق دینی بودم اما بخاطر فرامرز رشته تجربی خوندم و کنکور تجربی هم دادم. تو همه این ۱۲ سال درس خوندن که من رفته‌رفته علاقه‌ی یه طرفم به فرامرز بیشتروبیشتر می‌شد، اونم به دختر همسایمون تو همون محل بیشتر علاقه‌مند شده بود. اسم اون دختره نگین بود. ′نگین صامت′. دو سال از فرامرز کوچیک‌تر بود و خدایی فرامرز ازش سرتر بود. ولی نمی‌دونم عاشق چی این دختر شده بود که ما رو نمی‌دید اصلاً. هر چی من مراقبش بودم؛ محرم اسرارش بودم؛ تو ناآرومیاش، آرومش می‌کردم؛ سنگ صبورش بودم؛ بهش محبت و توجه می‌کردم؛ و در یه کلام بهش عشق می‌دادم انگار اصلاً به چشمش نمیومد! فقط اون دختره ایکبیری، نگین و می‌دید! (اینجا لب بالای خانم آوانسیان موج‌دار شد و قیافه‌اش به کلی کج‌ومعوج شد و با افاده خاصی صحبت می‌کرد!)

     البته چون دختر بودم و همیشه یه تابوی مسخره وجود داشت که زشته دختر از پسر خوشش بیاد و پاپیش بذاره و همیشه باید این اتفاق از طرف پسر بیفته، هیچوقت نشد که مستقیماً به خود فرامرز بگم چه حسی نسبت بهش داشتم. اما خب می‌دونی؟ خیلی سخت بود وقتی از حسش به نگین برام تعریف می‌کرد و منم مجبور بودم خودمو بزنم به کوچه علی چپ و راهنماییش کنم که چجوری مخ نگین و بزنه! نگینم هم رشته‌ی ما بود. تو دوران دانشگاه خبری از نگین نبود تا اینکه دقیقاً دو سال بعد از اینکه ما تو رشته روانپزشکی قبول و وارد دانشگاه شدیم و ترم پنجم و می‌خواستیم شروع کنیم، خبر اومد که نگینم تو رشته روانپزشکی تو همین دانشگاهی که ما درس می‌خونیم، قبول شده!! انگار تقدیر، قشنگ چیده واسه دق دادن من (ریشخند می‌زند).

     فرامرز از همون ترمای پایین دانشگاه شروع کرد به دستیاری طبابت کنار دکترای حاذق این رشته. بخاطر شاگرد اولیش، حدفاصل سال‌های ۱۳۷۷ تا ۱۳۸۸ به مدت ۹ سال از طرف دانشگاه فرستادنش آمریکا برای پژوهش و تحقیق. ولی ما هنوز اندر خم استاد راهنما و مشاور و. بودیم.


     فردای آن روز یعنی ۱۸ مهرماه ۱۴۴۱ رفتم تیمارستانی که پروفسور در آن کار می‌کرد. در آنجا بود که فهمیدم یکی از مهم‌ترین کسانی که می‌تواند کمک شایانی به نوشتن کتابم بکند را می‌شناسند اما نشانی‌ای از او به من نمی‌دهند! با کلی خواهش و التماس و تو بمیری و من بمیرم بالأخره بعد از حدود سه ساعت و نیم کلنجار رفتن و موی دماغ شدن، توانستم ساعت ۱۰:۴۰ شب، آدرس مطب دکتر وارتوش آوانسیان، از همکاران و هم‌محلی‌های قدیمی پروفسور که تقریباً نود درصد عمر پروفسور را با وی بود، را از متصدی ترخیص بیماران تیمارستان بگیرم. این همان ورق آسی است که می‌خواستم. دکتر وارتوش آوانسیان.

     برگشتم خانه و فردا صبح علی‌الطّلوع ساعت ۷ جلوی درب مطب دکتر آوانسیان بودم. تا ۸:۳۰ نشستم. خبری نشد.
از سوپری سر کوچه مطب پرسیدم: این مطب کی باز می‌کنه؟!
گفت: دوروبر ده اینطورا!
فس شدم! سه ساعت زود آمده بودم. ول می‌چرخیدم که دیدم یک کوچه بالاتر از کوچه مطب، یک طباخی قدیمی شاید متعلق به سال‌های دورتر مثل ۱۴۱۲-۱۴۱۰ بود. یک دست کامل کله پاچه سفارش دادم و با خیال راحت و فراق بال منتظر شدم تا این یک ساعت و نیم هم بگذرد و دکتر آوانسیان بیاید. کله پاچه را خوردم و ساعت شده بود ۱۰:۱۵. برگشتم و دیدم مطب باز شده. رفتم طبقه سوم و وارد شدم. از منشی خواستم برایم وقت ملاقات بگیرد. بر خلاف منشی‌های دیگر بدون چانه‌زنی و مخالفت، اوکی داد. رفت داخل اما چون وقت ملاقات چند ساعته برای مصاحبه مفصل می‌خواستم برای سه ماه بعد برایم وقت گرفت. منم برگشتم خانه و سه ماه بعد در روز موعود رفتم مطب.


     سه‌شنبه، ۲۷ دی‌ماه ۱۴۴۱ ه.خ، ساعت ۱۷:۴۵. این ملاقات احتمالاً سرنوشت‌ساز بود و خیلی طولانی می‌شد؛ برای همین باید حتماً حضوراً می‌رفتم خدمت دکتر. همه وسایلم را جمع کردم و عینک طبی دومم که مخصوص فیلمبرداری هم است را با خودم بردم. ساعت حدوداً ۱۸:۳۰ شده و من همچنان منتظر دعوت شدن به داخل مطب هستم. اِ ! صدایم کردند.


     وارد اتاق دکتر آوانسیان شدم. راستش را بخواهید کمی جا خوردم. فکر می‌کردم ایشان مرد هستند. اما یک خانم سالخورده ولی سانتی مانتال جلویم ایستاده بود. همینجور که از پنجره‌ی اتاقش بیرون را نظاره می‌کرد پرسید گشت ارشاد به تیپ و سر و وضعت گیر نداد تا اینجا؟ ریشخندی زدم و گفتم گشت ارشاد آن مفهوم و موضوعیت گذشته خودش را از دست داده. آپدیت شده‌اند. فهمیده‌اند تقابل فرهنگ تنها با فرهنگ امکان‌پذیر است نه با زور. نیشخندی زد و گفت پیر شدیم تا این چیزهای ابتدایی را بهشان بیاموزیم. باز خدا را شکر شما از یک تقابل جلو افتادید. گفت چرا ایستاده‌اید؟ بفرمایید بنشینید. نشستم. با ظرف بیسکویت و پاستیل روی میزش ازم پذیرایی کرد و پرسید چه شده که به دنبال گذشته‌ی فرامرز می‌گردی؟ پرسیدم فرامرز دیگر کیست؟ گفت همان پروفسور عقیل میرحسینی شما. در پاسخ گفتم آهان بله بنده از طرفداران ایشان هستم و دوست داشتم کتابی درباره زندگی ایشان بنویسم. گفت خوش به حال فرامرز که مریدانی این چنین دارد. دقایقی به همین تعارفات گذشت. از ایشان خواستم مصاحبه را شروع کنیم. گفت به شرطی که تا زنده است این مصاحبه جایی پخش نشود! علت را جویا شدم. گفت می‌خواهم صحبتی را مطرح کنم که همزمان کتاب زندگی هر دویمان را بنویسی. فکر کردم چه فرصت طلایی‌ای است. اینجوری با یک تیر دو نشان زده‌ام.
بالأخره ساعت ۱۹ مصاحبه شروع شد. عینکم را روشن کردم. هر جا که در زاویه‌ی دید من بود در واقع لنز دوربین هم بود.

     : گفتم: اگه ممکنه از دوران کودکی پروفسور برامون بگید.
گفت: من دو سال از فرامرز بزرگترم. اگه الآن بود ۸۷ سالش بود. پس طبیعتاً منم ۸۹ سالمه. وقتی سه سالش بود اومدن محله‌ی ما. روستای وردیج. میشناسی؟
گفتم: نه. کجاست؟
خندید و گفت: ولش کن.
ادامه داد: حاج هوشنگ (پدر پروفسور) - با قهقهه پرسید آخه هوشنگم مگه حاجی میشه؟ - ارتشی قبل انقلاب بود. یه مرد با دیسیپلین و اخمو و منظم. انسیه خانوم (مادر پروفسور) دو ماهه حامله بود و فرامرزم که گفتم سه ساله بود.

     بزرگ و بزرگ‌تر شدیم تا رسیدیم به سن مدرسه. من کلاس سوم بودم و اون کلاس اول. تو همون روستا مدرسه می‌رفتیم. اوایل انقلاب بود و هنوز مدرسمون مختلط بود. فرامزر بچه‌ی باهوشی بود اما نمرات خوبی نمی‌گرفت. از کلاس چاهارم به درس علوم خیلی علاقه‌مندی نشون داد. من اما عاشق دینی بودم. اولین تفاوتمون اینجا نمود کرد.

     آهان راستی تا یادم نرفته اینم بگم که انسیه خانوم با هوشنگ خان خیلی میونه خوبی نداشتن. مدام صدای جنگ و دعوا و فوش و فوش‌کاریشون تو کوچه می‌پیچید. فرامرزم بخاطر صحنه‌هایی که تو خونه می‌دید از بچگی عصبی و عقیده‌ای بار اومد. این خودشو وقتی نشون داد که .




     همانطور که در کتاب خود استاد پروفسور میرحسینی به نام بهلول در قرن چهارده» خواندید، ایشان جز مصاحبه‌ها و ذکر نتیجه‌ی آن‌ها در رساله‌ی دکترایشان، چیز خاص دیگری از زندگینامه پر رمز و راز خودشان بازگو نکردند فلذا اینجانب، جواد صابونچی، ناگزیر شدم برای نوشتن کتابی پیرامون زندگی پروفسور میرحسینی، کوچه به کوچه در پی دوستان و آشنایان ایشان بگردم بلکه بتوانم چند خطی از گذشته‌ی پروفسور بنویسم.
من نام شاکی» را برای کتابم انتخاب می‌کنم. در صفحات بعد خواهید دانست چرا.


     امروز که شروع به جمع‌آوری اطلاعات برای کتابت کتابم می‌کنم، روز یکشنبه، ۱۷ مهرماه ۱۴۴۱ هجری شمسی مصادف با ۳ جمادی الثانی ۱۴۸۵ هجری قمری و ۸ اکتبر ۲۰۶۲ میلادی مقارن با شهادت حضرت فاطمةاهرا(سلام‌الله‌علیها) می‌باشد. یعنی دقیقاً ۱۳ سال و ۵ ماه و ۴ روز از سالمرگ پروفسور می‌گذرد.


     امروز از اولین هم دانشگاهی پروفسور، یعنی جناب آقای شاپور فرهی وقت گرفتم برای مصاحبه و گپ‌وگفت. الان که ساعت ۱۱ صبح است و وعده ما ساعت ۴ عصر. پس وقت کافی دارم تا کمی هم اینترنت را بالا و پایین کنم. وارد پنل متاورس خودم شدم و داشتم پیشرفت شهرک سازی در مریخ توسط کویت را مرور می‌کردم و با آقای رضایی درباره خرید یک آپارتمان در سانفرانسیسکو چک و چانه می‌زدم که به خودم آمدم دیدم ساعت شده ۳:۱۵. پس سریع کاسه کوزه ام را جمع کردم. از طریق TON MOBILE با آقای فرهی تماس گرفتم و گفت‌وگویمان آغاز شد. سرویس eSIM گوشی مستقیماً مکالمه را ضبط کرده و به حالت نوشتاری درمی‌آورد. آنچه در نوت گوشی نگاشته شده است به شرح زیر است؛

      الو! سلام جناب فرهی. صابونچی هستم یکی از دنبال‌کنندگان پروفسور میرحسینی که وعده مکالمه داشتیم.
از آن طرف خط پاسخ داد: بله بفرمایید.
گفتم: حالا که ایران فهمیده چه گوهر ارزشمندی در عرصه اعصاب و روان را در خود می‌پرورانیده، می‌خواهم درباره زندگی شخصی پروفسور بنویسم. اگر ممکن است بعنوان یکی از صمیمی‌ترین دوستان پروفسور به بنده کمک کنید.
گفت: چه کمکی از دستم برمی‌آید؟
مجدداً گفتم: از دوران کودکی ایشان چیزی می‌دانید؟
گفت: من هم دانشگاهی اش بودم نه هم بازی دوران کودکی‌اش!
گفتم خب از همان دوران تحصیل و دانشگاه برایم بگویید.
گفت: مهرماه سال ۱۳۷۳، ترم سوم دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شیراز، بیمارستان اعصاب و روان استاد محرّری بودیم که یک روز گفت من برای رساله‌ی دکترایم باید دنبال بیماران واقعی اعصاب و روان بگردم. منظورش بیماران بستری در تیمارستان بود. گفتم سید عجله داری ها. کو تا رساله. فعلاً بیا کمک کن این درس‌ها را پاس کنیم. گفت نه. چشم بهم بزنی نوبت رساله است. از همان موقع شروع کرد به گرفتن دیتا.
دوره رزیدنتی را باهم پشت سر گذاشتیم. خیلی نمرات قابل قبولی نداشت ولی درس را کامل می‌فهمید. یعنی متوجه چم و خم کار می‌شد اما یا نمی‌توانست روی کاغذ بیاورد یا وقت کم می‌آورد. نمی‌دانم. ولی نمرات جالبی نمی‌گرفت اما همیشه در مواجهه با بیمار با همان نگاه اول می‌فهمید منشأ درد کجاست! او بر خلاف ما از همان ترم‌های ابتدایی رفت وردست اساتید و متخصصان روانپزشکی ایستاد و با بیماران واقعی برخورد داشت. شاید هم همین نکته باعث می‌شد علی‌رغم نمرات نه چندان جالبش، در تشخیص بیماری‌ها و تجویز داروها در جای خودش کم‌نظیر باشد!
آقای فرهی ادامه داد: عقیل سال‌های دانشگاه را کم حاشیه و بی حاشیه طی کرد و تا جایی که من خاطرم هست اتفاق خاص قابل بازگو کردنی نداشت که بخواهم برایت بگویم جز همان‌هایی که گفتم. اگر باز هم سوالی هست بنده در خدمتم.
پرسیدم: در روز وفاتشان در دفتر کارشان یک یادداشتی گذاشته بودند و گویی از بانویی یاد می‌کردند؛ در دوران دانشگاه از کسی خوششان می‌آمد؟
گفت: خب در خوابگاه گاه و بی گاه درباره دخترهای دانشگاه بحث می‌شد اما اینکه از کسی به طور جدی خوشش بیاید یا نه فکر نمی‌کنم! یعنی حداقل به من که چیزی نگفته بود. اگر بخواهی، بیشتر درباره‌اش از بچه‌های قدیمی می‌پرسم و بهت اطلاع می‌دهم؟
گفتم: نه ممنون. وقتی به شما چیزی نگفته حتماً چیزی هم نبوده دیگر.»


     مابقی مکالمه هم ارزش نوشتن نداشت. مصاحبه‌مان تمام شد و من هم رفتم سراغ نفر بعدی.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Source of necessary & efficient files چیستا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. mohandeseavval دانلودها مجله اینترنتی جیم tasfieh ab آموزشی novinipcm تولید و فروش انواع ساندویچ پانل , ورق رنگی الوزینگ و گالوانیزه وبلاگ مطالب جالب و خواندنی