یکسال تمام نتایج تحقیقات و پژوهشهاشو به دانشگاه ارائه داد اما در کمال ناباوری ازش قبول نکردن (با چشمانی گرد شده تعجب کرده است)! گفتند این نتایج علاوه بر اینکه روی جامعه آماری مسلمانان امتحان نشده، نشأت گرفته از فرهنگ متوحش غربه! ولی فرامرز تسلیم نشد (با عشوه میگوید: عاشق همین دیوونه بازیاش بودم). به بقیه دانشگاههای کشور هم رجوع کرد اما موفق نشد. هر چی التماس میکرد که بابا اینا نتایج ۹ سال زحمت و تحقیقات منه، کسی گوشش بدهکار نبود. تازه بعد از یکسال دوندگی براش پیامک اعزام به خدمت سربازی اومد!! خداوکیلی پذیرشش دور از تحمله. از طرف دانشگاه بفرستنت کشور غریب که پژوهش کنی، بعد از ۹ سال تحقیق، نتایجشو قبول نکنن، تازه بهت اعلام کنن معافیت تحصیلیت هم تموم شده؟! کلهی آدم سوت میکشه! ولی خدمت با تو بمیری و من بمیرم حل نمیشه. شتریه که در خونه همه پسرا خوابیده. باید برن (با ناراحتی و تأسف صحبت میکند).
فرامرز دو ماه آموزشی رفت عجبشیر و بعدشم حدود دو سال رفت کرمانشاه. بعد از خدمت، به محض اومدن کارت پایان خدمتش لج کرد و برگشت آمریکا. اواخر سال ۱۳۹۱ بود که رفت سانفرانسیسکو. اونجا علاوه بر گرفتن دکترا، به طبابت هم مشغول شد و اینجور که تو تماسا میگفت زندگی آروم، بیحاشیه و متعادلی داشت تا اینکه ۹ سال بعد یعنی شهریور سال ۱۴۰۰ تصمیم گرفت دوباره برگرده ایران و تو مقطع دکترا مجدداً شرکت کنه و رساله بگیره و اینجا مطب بزنه! برای همه تعجبآور بود که چرا باید اون زندگی و رفاه رو ول کنه و دوباره برگرده اینجا و با یکسری مسئول بیمسئولیت سروکله بزنه. هر چی ازش پرسیدم جواب سر بالا میداد. هر چقدم سعی کردم متقاعدش کنم که همونجا بمونه گوش نمیداد.
توو مدت این ۹ سال دومی که نبود منم ازدواج کردم و حاصلش دوتا دختر قشنگ شده بود. خب منم اصلاً دوست نداشتم حالا که زندگی توأم با آرامشی ساختم، آرامشش از هم بپاشه یا خدشهدار بشه. نمیدونم چرا ولی امنیت روانی خودم و خانوادمو توو نبودن فرامرز میدیدم با اینکه اون بیچاره شاید اصلاً کاری هم به کار ما نداشت. اصلاً نود درصد اصرارم برای موندن فرامرز توو همون آمریکا همین مسئله بود! ولی تصمیمشو گرفته بود. برگشت. فرامرزی که توی سی سال گذشته با بدشانسی برادرشو از دست داده بود، عشقش معلوم نبود کجاست، حداقل ۱۰-۱۵ سال سابقه کاری کمتری نسبت به من توو ایران داره، و منم مدام اصرار میکنم که برنگرده، حالا با قریب ۴۷ سال سن، دست از پا درازتر برگشته تا بلکه فرجی بشه و بتونه توو وطن خودش به مردم خدمت کنه. این همیشه خواستهی خودش بود که بعد از دکتر شدن توو ایران و واسه خانوادههای کمبضاعت طبابت کنه اما از بد روزگار به پُست بد دورهای خورده بود! یه جورایی میشه گفت دلو زده بود به دریا و برگشته بود.
با اطلاع شوهرم و گاه گاهی دوتایی با فرامرز ویدئوکال میگرفتیم. دیگه از اون نامههای احساسی و دوستدارت فرامرز آخر نامهها خبری نبود. من یه زن شوهردار بودم که اینجور مسائل رو همیشه رعایت میکردم و خط قرمز خودم و شوهرم میدونستم. بذار اصن اسم شوهرمو بهت بگم. هان؟!. حمید. خیلیم جنتلمن و دوستداشتنیه. من و حمید سال ۱۳۹۵ ازدواج کردیم و سال ۹۶ آیدا بدنیا اومد و سال ۹۹ آیلار. از آیدا دوتا و از آیلار هم یدونه نوهی خوشگل موشگل دارم.
گفتم: خداحفظشون کنه
گفت: سلامت باشی
پرسیدم: موافقید یه استراحتی بکنیم و نیم ساعت چهل دیقه دیگه دوباره ادامه بدیم؟
گفت: آره حتماً
گفتم: پس با اجازتون من میرم تا پایین و نیم ساعت دیگه مجدد مزاحمتون میشم.
گفت: اوکی
و من عینکم را خاموش و تعویض کردم و آمدم بیرون و اولین کاری که کردم یک نخ سیگار کشیدم تا یکم مغزم آرام شود. ساعت شده بود ۲۱:۲۰ دقیقه. رفتم شعبه مکدونالد سر چهارراه مطب و یک برگر خوردم و یک نخ دیگر سیگار کشیدم و برگشتم. تا برگردم مطب چهل دقیقهای گذشته بود. دیدم منتظر من نشسته است. دوباره عینک را روشن کردم و ادامه دادیم.
درباره این سایت